Friday, November 19, 2010


هدفمند کردن یارانه ها
مطلق‌ گرایی ما را به راه خطا می برد 

احمد سپیداری

• نباید ویژگی های خاص طرح هدفمند کردن یارانه ها در جمهوری اسلامی را که به شکل یک برنامهٔ پردامنه، آن هم درست پس از به خون کشیدن جنبش اعتراضی مردم، به اجرا گذاشته می شود، نادیده گرفت- ویژگی هایی که برای این مرحله از حیات دولت احمدی نژاد بسیار مهم است ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
آدينه  ۲٨ آبان ۱٣٨۹ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۱۰

در بحث هدفمند‌ کردن یارانه ها بسیار نوشته و گفته اند و چپ ها در این میان انصافا بسیار خوب و به موقع و درست برخورد کرده اند. شک نیست که حذف یارانه ها با هدف گسترش بخشیدن به دامنهٔ عملکرد بخش خصوصی و سرمایه‌ های جهانی و هرچه محدود کردن دامنهٔ عمل بخش عمومی یا دولتی، یا به عبارت دیگر گسترش بیش از پیش عملکرد بازار جهانی در همهٔ عرصه ها، از برنامه‌های محوری اقتصاد نولیبرالی بوده و هست و با نسخه‌های بانک جهانی در کشورهای مختلف پیگیری و پیاده شده است.
اما این دیدگاه درست کلان به مسئله نباید باعث شود ویژگی های خاص طرح هدفمند کردن یارانه ها در جمهوری اسلامی را که به شکل یک برنامهٔ پردامنه، آن هم درست پس از به خون کشیدن جنبش اعتراضی مردم، به اجرا گذاشته می شود، نادیده گرفت- ویژگی هایی که برای این مرحله از حیات دولت احمدی نژاد بسیار مهم است. متاسفانه گاه غفلت هایی در این زمینه به چشم می خورد. تحلیلی که در بلند مدت و در ابعاد کلی اقتصاد درست است، می تواند در کوتاه مدت و برای بخشی از آن، صحیح نباشد، چرا که برای لایه ها و اقشار یک جامعهٔ شدیداٌ طبقاتی یکسان عمل نمی کند. هدف از این نوشته روشنگری پیرامون همین تفاوت هاست.
بر اساس آخرین تصمیم گیری های ستاد برنامه ریزی اقتصادی دولت احمدی نژاد مبلغ ۴۰ هزار تومان برای دو ماه (یعنی ماهانه مبلغ ۲۰ هزار تومان) برای هر فرد از خانواده، به حساب سرپرست اکثریت خانواده ها ریخته شده است. این مبلغ پس از بررسی های طولانی و آزمون های چند مرحله ای در برخی از استان ها و نظرسنجی پیرامون تاثیرات آن، انتخاب و اعلام شده است. فراموش نکرده ایم که قرار بود پرداخت به اقشار مختلف، متغییر و بر اساس سطح درآمدها باشد و مطابق طرح اولیه، مردم به سه گروه تقسیم می شدند که این تقسیم و گروهبندی حتی به آن ها نیز اعلام و بحث های وسیع و مسئله سازی را باعث شد. البته این تقسیم، امروز هم به صورت دو گروهبندی وجود دارد و اقشار فقیرتر، و علاوه بر آن ها، احتمالا «عوام با بصیرت» یا نیروهای تحت امر حاکمیت قدری بیشتر خواهند گرفت که در بررسی خود آن را نادیده گرفته ام، چرا که فکر می کنم تاثیر جدی ای بر تحلیلم نخواهد داشت.
واقعیت آن است که بخش بزرگی از مردم ما هنوز هم در روستا و «روستاشهر»ها زندگی می کنند. (شهرگونه هایی با جمعیت ده ها هزار نفری و حتی دویست و سی صد هزار نفری تحت سلطهٔ سپاه و بسیج که فاقد ساختارهای مدرن صنعتی و اساسا فضاهای شهری تکامل یافته اند و بیشتر یک بافت و ساختار اقتصادی روستایی بر آن ها حاکم است.) در این روستا و روستاشهر ها خیل عظیمی از مردم زحمتکشی زندگی می کنند که درآمدهای بسیار اندکی دارند. من هر چه جستجو کردم نتوانستم آماری از سطوح درآمدی بی چیزان در روستاهای ایران پیدا کنم و به نظر می رسد ستاد آمار و اطلاعات طرح هدفمند کردن یارانه ها هنوز هم به دلایلی نتایج بررسی های خود را اعلام نکرده باشد. اما برای اینکه متوجه بشویم دامنهٔ فقر و بی نوایی در جامعه ما چیست، ذکر آمار چهارو نیم میلیون نفرهٔ افراد مستمری بگیر تحت پوشش کمیتهٔ امداد امام باید کفایت کند. آخرین مبلغ پرداختی به این خانواده ها ۴۳۲۰۰۰ ریال یعنی چیزی کمتر از ۲۰٪ حداقل حقوق مصوب وزارت کار است. این در حالی ست که کمیته امداد امام تنها بخش کوچکی از نیازمندان را پوشش می دهد و به دلیل منابع محدود و سخت گیری های انحصار طلبانه اش، بیشتر کانونی برای حمایت از فقیران حزب الله است تا ستادی برای کل نیازمندان و فقیران کف شهرها و روستاهای کشور. برآوردهای غیر رسمی حکایت از وجود چندین میلیون خانواده ای دارد که بی زمین اند و در روستاهایی خشک و کم آب یا بیکار در حاشیهٔ شهرها با چیزی حدود ۱۰۰ هزار تومان در ماه (بیش از دوبرابر سقف درآمد خانواده های کمیتهٔ امداد) زندگی می کنند.
برای درک تاثیرات کوتاه مدت پرداخت نقدی یارانه ها شاید بهتر باشد دو خانوادهٔ مختلف را در نظر بگیریم:
گروه اول- با سطح درآمد حدود ۱۰۰ هزار تومان در ماه
گروه دوم- با درآمد متوسط ۴۰۰ هزار تومان
طبعا گروه های پردرآمد بالایی جامعه که بیش از هزینه های خود درآمد دارند و مال و اموال و درآمدهاشان به علت تورم ناشی از اجرای طرح ارزش ریالی بیشتری پیدا می کند، از اجرای آن زیانی نخواهند برد. با فرض اینکه:
• تعداد افراد عضو خانواده ۵ نفر باشد
• این درآمدها با هزینه های خانواده برابری کند (در آمارها هزینه همیشه بالاتر است)
• و اجرای طرح تورمی ۵۰ درصدی را باعث شود (اینکه اجرای طرح به علت تاثیرات متقابل غیر قابل پیشبینی، وضعیت را آشوبی کند و به مرز بی ثباتی کامل برساند وجود دارد و همهٔ آماده باش های نظامی و استقرار امنیتی در محلات «شهری» به همین دلیل صورت می گیرد)
محاسبه درآمدها و هزینه ها برای خانواده های فرضی بعد از اجرای طرح بدین قرار خواهد بود:
برای گروه اول :
درآمد ماهانه معادل۲۰۰ هزارتومان و هزینه معادل ۱۵۰ هزار تومان
برای گروه دوم:
درآمد ماهانه معادل ۵۰۰ هزارتومان و هزینه معادل ۶۰۰ هزار تومان
چنانکه می بینیم اجرای این طرح برای دو گروه از زحمتکشان ما تاثیرات کوتاه مدت متفاوتی دارد. اگر چه در بلند مدت و با بی ارزش شدن ارقام پرداختی تاثیرات مشابه شود. یعنی، برای بی چیزان عمدتاٌ روستایی درآمد تازه ای ایجاد می کند و برای کارگران و کارمندان عمدتاٌ شهری هزینه ای کمر شکن را تحمیل می نماید. احتمالا این تاثیر برای بازاریان و خرده فروشان تغییر در نوع مشتریان و جابجایی چرخش کالاها خواهد بود، اما برای دارو دستهٔ ثروت اندوز و به شدت فاسد دستگاه دولتی و حکومتیان به جیب زدن بخش بزرگی از هزاران میلیارد تومان گردش مالی جدید که این بار جایگاه آنان را از بزرگ سرمایه داران داخلی به ردیف میلیاردرهای جهانی ارتقاء خواهد داد.
خلاصه اینکه ظاهرا اجرای این طرح در کوتاه مدت به زیان همه نیست و دولتمردان جمهوری اسلامی برای اجرای این نسخهٔ مشهور بانک جهانی سیاست رذیلانه ای را بکار بسته اند تا با ایجاد شکاف در میان زحمتکشان و قراردادن بخشی در مقابل بخش دیگر، صف مقاومت یکپارچهٔ مردم را در برابر خود بشکنند و برای ادامهٔ حاکمیتشان پایگاهی را درست در همان جایی که برایشان ممکن است فراهم آورند. به همین دلیل، نباید با تکیه بر تحلیل های تک سویه، اگر چه برای بخش بزرگی از جامعه صحیح است، دوگانگی عملکرد موجود در اجرای این طرح را نادیده نگرفت و به سمت موضعگیری هایی غلطید که به رژیم اجازه دهد ما را در برابر بخشی از مردم زحمتکش روستا و روستاشهرها قرار دهد.
این درست است که کارگران، کارمندان و آنچه بدون تعریف دقیق طبقهٔ متوسط نامیده می شود از اجرای این طرح به شدت ضربه خواهد خورد، اما باید متوجه بود که مطلق‌گرایی و تک وجهی دیدن اثرات این فرایند ممکن است تحلیل ما را دچار کاستی ها و خطاهایی قابل توجه سازد.

Thursday, November 4, 2010

روزی که رفتم که رفتم را برایمان خواند

یک، شجریان بی تردید یکی از بی نظیرترین صداهای موسیقی تاریخ ایران است. چه تردیدی در این می توان کرد؟ او از همان اولین ترانه ای که با گویش مشهدی در سال 1339 در رادیو مشهد خواند، صدایش به دل مردم نشست. بعدها او مثل بسیاری از هنرمندانی که دوست نداشتند آلوده سیاست شوند، کار خودش را کرد. بعضی، ترانه هایش را که بوی انقلابی می داد، به معنای همراهی او با سیاست روز گرفتند، عده ای نیز اجراهایش را در دهه شصت به معنی مبارزه طلبی و توصیف وضع سیاه حاکم بر کشور تلقی کردند. ولی اگر او چنین نکرده بود، باید چه می کرد؟ چگونه می تواند هنرمندی که با صدایش زیبایی می آفریند، در کشوری که همه چیز آن آلوده به سیاست است، باقی بماند؟ ممکن است بگوئی چه لزومی دارد باقی بماند؟
شجریان ماند و تلاش کرد تا آنجا که می تواند نه باجی بدهد و نه خود را بفروشد. مردم با او همراهی کردند و توانست در دورانی که نمی شد تصنیف خواند، با خواندن آواز خودش را نگه دارد، وقتی می شد در ایران کنسرت بدهد روی صحنه رفت و وقتی نمی شد، آلبوم هایش را در ایران منتشر کرد و کنسرت هایش را بیرون ایران اجرا کرد. اما فرض کنیم که او زن بود و مثل همه زنان بزرگ موسیقی ایران، مثل گوگوش و مرضیه و پوران و سیما بینا و هنگامه اخوان و الهه و پری زنگنه و همه و همه زنانی که سالها ترانه خوان این سرزمین بودند، نمی توانست بخواند. چه باید می کرد؟ باید مثل گوگوش بیست سال با عینک دودی و بدون اینکه هیچ کس او را ببیند و متهم شود که علیه انقلاب کاری می کند، از زندگی محروم شود؟ یا مثل دلکش تا آخرین روزهای عمر و پیش از کنسرت اش در پیرانه سری در کانادا، در خانه حبس شود و در فقر و فلاکت زندگی کند؟ یا مثل خیلی از آنها که رفتند و در زندگی هنری لس آنجلس دچار بی مخاطبی شدند و دائم مجبور شدند همان ترانه های بیست سالگی شان را تکرار کنند و دائم چنان خود را بیارایند که شبیه همان تصویری بشوند که در بیست و چند سالگی در ذهن مردم بود. داریوش و ابی و شهرام باید خودشان را با همان ریش و سبیل مدل 1350 حفظ می کردند و شهره و لیلا فروهر باید همانطور لباس می پوشید که در پنجاه سالگی هم انگار هنوز بیست ساله اند. البته که می شود آنها را دست انداخت، ولی واقعا خواننده موسیقی پاپ که بسیاری از مردم ده سالگی به او عشق می ورزند و همیشه عده ای هوادارش می مانند، چطور باید پیش بینی می کرد که یک مشت دیوانه بیایند و بگویند که صدای زن حرام است و نمایش نی و سنتور و تار اشکال شرعی دارد و موسیقی پاپ صدای استکبار است؟ اصلا بنا نبود که خواننده موسیقی پاپ، چیزی غیر از موسیقی سطحی و در دسترس و عامه پسند را بخواند. اگر انتظار داشتیم که در فضیلت هستی شناسی بخواند که دیگر خواننده پاپ نبود، می شد فیلسوف. یک باره همه موسیقی ایرانی اعم از سنتی و پاپ و محلی و ملی و همه و همه نابود شد و رفت به زباله دانی تاریخ. هیچ وقت هیچ کس نمی تواند توضیح بدهد که چرا اگر آقای گلریز همان ترانه آقای گلپایگانی برادرش را بخواند، بدون اشکال است؟ اگر موسیقی ایراد دارد، که هر دو موسیقی یکی است. اگر شعر ایراد دارد که این یکی همان شعر را می خواند، اگر صدا هم قرار است ایراد داشته باشد صدای گلپایگانی که بهتر از گلریز بود. ممکن است کسی بگوید که چرا این خواننده در زمان گذشته در تلویزیون ظاهر شد؟ مشکل این است که همه خوانندگانی که در آن تلویزیون ظاهر نشدند هم ممنوع شدند. و مشکل این است که تازه یک حکومت و یک ایدئولوژی بعد از بیست سال به این نتیجه رسید که محمد نوری قابل پخش است و فرهاد بدون تصویر قابل پخش است، و ترانه فرهاد که درباره حضرت محمد است قابل پخش است و آن یکی ترانه اش قابل پخش نیست. واقعا انقلاب به هر شکل آن موجود عنیف و احمقانه ای است. یک مشت آدم می شوند قربانی و هیچ کس هم تا ابد پاسخ نمی دهد که چرا موسیقی در ایران حرام است و سینما در افغانستان حرام است و سمبولیسم در شوروی به عنوان یک توطئه امپریالیستی شناخته می شود.
دو، این هنرمند بیچاره هر کاری هم بکند زیر دست و پا له می شود. شاید روشن ترین نمونه این قربانی شدن را در سیاوش کسرائی می شود دید، شاعری که هیچ تردیدی در این نیست که برخی از زیباترین ترانه ها و شعرهای موسیقی ایرانی را سروده است، شعر " محمد" او را فرهاد با تم مذهبی خواند، شعر " به من گفتی که دل دریا کن ای دوست" او را با حال و هوایی عاشقانه و انسانی، شجریان خواند، شعر " همراه شو عزیز" او را هم برای انقلاب خواندند و هم برای جنگ خواندند و هم برای اصلاحات خواندند و هم برای جنبش سبز، آخر کار هم انقلابیون طردش کردند و هم راست ها و هم چپ ها کنارش گذاشتند و هیچ کس هم نمی دانست که پایان کارش به کجا رسید. شاید ندانید که خیلی ها متهمش می کنند به این که جاسوس شوروی بود. من که تاریخ جنبش چپ را خوانده ام اصلا بعید نمی دانم که او زمانی با کا گ ب هم رابطه داشت. اما نمی توانم بفهمم چرا باید شاعری تا این حد بزرگ که در زیبایی اشعارش و عظمت کارش هیچ تردیدی ندارم، سروکارش با کا گ ب بیافتد؟ جز اینکه بخاطر اینکه آدم مهربانی بوده، و مردم را دوست داشته، چپ اخلاقی شده، بعد چپ تشکیلاتی شده و بعد شوخی شوخی چشمش را باز کرده و دیده وسط سرمای مسکو است. یا باید می رفت اوین، یا سیبری یا کا گ ب، برای چه؟ مگر او سیاستمدار بود؟ مگر او جز یک شاعر و ترانه سرا بود؟ حتما بسیاری از چپ ها و سیاستمداران مخالفش او را نمی بخشند، طبیعتا با متر سیاست نصف مردم باید اعدام شوند، ولی ما چگونه می توانیم گور آدمی را لگدمال کنیم، آدمی که خودمان قربانی اش کردیم و بعد ترانه اش را زیر لب بخوانیم و یادمان برود که این ترانه زیبا از روح همان قربانی بیرون آمده است؟
سه، فریدون فرخ زاد یکی دیگر از قربانیان سیاست در ایران است. او جزو معدود آدمهای باسواد و اهل فرهنگ موسیقی گذشته ایران بود. آدمی بود که بشدت از ابتذال و بلاهت بدش می آمد، فرهنگ جدید را می فهمید، شعر می شناخت، حتی سیاست را هم خوب می شناخت و به همین دلیل قربانی شد، چون به سیاست نزدیک شده بود. شاید اگر او هم مثل خیلی از خوانندگان موسیقی پاپ ترانه هایش درباره " چشم دختران وطن" یا آهوی دشت زنگاری" یا " رنگ چشمات عسل" یا " خال قزی" یا " السون و ولسون" بود، اصلا قربانی نمی شد. غیر از این است که چنان کشورش را دوست داشت که خطر ارتباط با آدمهایی را پذیرفته بود که جانش را گرفتند، چون دوست داشت بتواند به ایران بازگردد. ممکن است امروز خیلی از ماها در سوگ او گریه کنیم یا رگ گردن مان را کلفت کنیم که عجب آدم بزرگ و مبارزی بود، ولی یادمان نرود که اتفاقا او از زمانی از حافظه موسیقی ما حذف شد که به سیاست نزدیک شد. فکر کرده بود می تواند کاری بکند و با صدایش تاثیری بر جامعه لگد خورده و نابود شده آن روز ایران بگذارد، شوخی شوخی جانش را از دست داد. مگر خیلی از ترانه سرایان خوانندگان لس آنجلسی، کارکنان رسمی صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیستند؟ و مگر دهها خواننده ترانه های لس آنجلسی، حتی فلان بازیگری که آخوندها را مسخره می کرد، به ایران نرفت و بسلامت برنگشت، فقط به این خاطر که با سیاست چنان هماغوش نشده بود که قربانی شود.
چهار، هنرمند در مملکت ما آواره است، تا می آید به هنر ناب بچسبد، یک دفعه ماموران ساواک سر می رسند و به او می گویند حتما باید برود جلوی دوربین تلویزیون شاهنشاهی. بعد که انقلاب می شود از او می خواهند چون جلوی دوربین کثیف شاه رفته بود، از مردم دفاع کند، دو سال بعد به اتهام دفاع از مردم زندانی اش می کنند و بعد از پنج سال رهایش می کنند و می گویند برو و بچسب به هنر ناب و دیگر به زندان برنگرد. تا می خواهد مشغول هنر ناب بشود، یک مشت اصلاح طلب پیدا می شوند و از او می خواهند در جنبش اصلاحات شرکت کند، بدبخت بیچاره در جنبش شرکت می کند و از همان روز اول وزارت اطلاعات ولش نمی کند. همین وزارت اطلاعات اگر دست به سیاستمدار اصلاح طلب بزند، صدای مردم گوش فلک را کر می کند، ولی آدمی که یک بار نفس اش را بریده اند، تا ابد وحشت از نفس کشیدن دارد. همین می شود که نصف حامیان هنرمند دولت احمدی نژاد می شوند کسانی که بیست سال قبل به عنوان مجاهد و چپ و فدایی و توده ای و راه کارگری در سن هجده سالگی زندانی بودند. حالا اگر طرف روی احمدی نژاد را ببوسد، مثل علیرضا افتخاری قربانی می شود و مردم او را لعنت می کنند، احمدی نژاد هم می رود نیویورک و بیروت و اصلا یادش می رود که این علیرضا افتخاری بدبخت یا حسین درخشان بیچاره یا مسعود فراستی زندان کشیده، یا شریفی نیای تا پای اعدام رفته، اصلا کجاست و چه می کند؟ اگر هم دل شیر داشته باشد و مثل باران کوثری و اصغر فرهادی از حق مردم دفاع کند، شغلش به خطر می افتد. اگر مثل گلشیفته فراهانی که پدرش عمری مصیبت و رنج کشید، برود فرنگ تا سالها باید از کشورش محروم شود و اگر مثل حبیب برگردد ایران، افکار عمومی محوش می کند. شاید فکر کنید که مشکلاتی چنین بخاطر هنرمندان است، ولی واقعا چنین نیست. مشکل اصلی یا بخاطر سوء استفاده سیاستمداران از هنرمند است، یا بخاطر قضاوت افکار عمومی در ایران است که وقتی هنرمندی اشتباه کند، تا ابد بخشیده نمی شود.
پنج، امروز مرضیه در پاریس درگذشت. وقتی در سال 1350 در کنسرت بزرگ ایران ناسیونال شرکت کرده بود، گفته بود که " من پنجاه سالم است، اما هنوز احساس جوانی می کنم." و ترانه بهارم دخترم را خوانده بود. شاید در میان همه خوانندگان زن موسیقی ملی ایران، او به دلیل جنس صدا و تسلطش به آواز و تصنیف، خواننده ای منحصر بفرد بود. هم بخاطر برخی اجراهای مشترکش، هم بخاطر اشعار ترانه هایش و هم بخاطر شخصیتی که با صدایش ساخته شد. او مثل گوگوش که بخش وسیعی از حافظه موسیقی پاپ یکی دو نسل را به خود اختصاص داد، موجودی منحصر بفرد بود. حتی وقتی در سال 1357 به دلیل انقلابی که بسیاری و از جمله مجاهدین خلق مسوولش بودند و در نتیجه تلاش نسل انقلابیون که میلیونها تن بودند، مرضیه نیز مانند همه زنان موسیقی ایران ممنوع و بکلی محو شد. صدایش ماند اما خودش رابطه اش را با مخاطب از دست داد. شاید اگر اشتباه نکرده بود، مرگش باعث می شد تا تمام مردم ایران در عزایش بگریند، ولی او نیز قربانی سیاست شد. او وارد بازی ای شد که هیچ اطلاعی از آن نداشت، به همین سادگی آمد و کنار ناکسانی نشست که نفرت ملتی را برانگیخته بودند. من نفرت مردم از مجاهدین خلق را اگر چه هرگز نفرت را دوست نمی دارم، نمی توانم بحق ندانم، همانطور که نفرت مردم از هیتلر و استالین را نمی توانم بحق ندانم. اما فکر می کنم این مرضیه نیست که باید پاسخ اشتباهش را بدهد، اگر چه پاسخ اشتباهش را سالها داد و بکلی برای سالها از حافظه جامعه ایران حذف شد، اما این مجاهدین خلق هستند که باید پاسخ بدهند که چرا به خودشان حق دادند که صدایی را که بخش زیبایی از وجود و تاریخ و حافظه یک ملت شده بود، چنان آلوده کنند که حتی وقتی در تنهایی می خواهی آن را گوش کنی، باز هم خودت را محکوم می کنی که چرا او در کنار اراذل و اوباش مجاهدین خلق نشسته است و دلت می سوزد که بخشی از حافظه ات به همین سادگی آلوده و قربانی شده است. شاید ما مردم، ما مردم بد، اگر او چنین اشتباهی نکرده بود، تاج گلی به سرش نمی گذاشتیم، کما اینکه وقتی بانو دلکش در انزوای تهران می پوسید هم کسی دستش را نبوسید و خاطره صدایش را کسی ارج نگذاشت و وقتی گوگوش که صدایش ثروت ملی ایرانیان بود، بیست سال در گوشه ای نشسته بود، هیچ کس شهامت نکرد، نامش را به نیکی ببرد. شاید یک بار باید از قربانیان تهوعی به نام انقلاب 57 عذرخواهی کنیم. تمام خوانندگان زنی که قربانی این انقلاب شدند، در حقیقت قربانی بلاهت نسلی هستند که با ساده لوحی شان، حافظه هنر یک کشور را مخدوش کردند. شاید ساده ترین کاری که می شود در مقابل قربانی شدن مرضیه کرد، این است که بتوانیم بخاطر همه اشتباهاتی که ما یا پدران مان یا فرزندان مان در آن سهیم بودیم، جایی در قلب مان باز کنیم تا او را در همان جایی که باید حفظ کنیم، نمی گویم دفن کنیم، چون صدای او هرگز دفن نشد و نمی شود.
مثل اینکه این ترانه همه سالهای آخرش بود که " یه روزی رفتم که رفتم رو برات خونده بودم/ اون زمونم به خدا تو کار دل مونده بودم" و می شود " یه دل اینجا یه دل اونجا" ی او را گوش کرد و با او خداحافظی کرد و خواند که " دل تا بی تاب نشده/ اشکها سیلاب نشده/ خداحافظ ، خداحافظ" و می شود به بد آوردنش فکر کنی و بخوانی که " وقتی دل بد می آره/ گریه حاصل نداره/ خداحافظ، خداحافظ"....

ابراهیم نبوی، بروکسل، بیست و دوم مهر 1389

Saturday, August 21, 2010

فرصت چندانی نداریم

باید برای دفاع از صلح و مقابله با جنگی مرگبار به خیابان رفت

احمد سپیداری

همه چیز برای جنگی ارتجاعی و مرگ بار آماده است. هنوز شبح دو جنایتکار بزرگ و بزرگ تر یعنی صدام و بوش بر سر منطقه سنگینی می کند و پروژه ای طولانی و تدارک دیده شده برای جنگ سوم در خلیج فارس به مراحل پایانی اش نزدیک می شود. این روزها آنقدر خبرهای نگران کننده در این زمینه مخابره شده و می شود که حتی اشاره به آن ها در این مقاله ی کوتاه امکان ندارد. وقتی جان بولتن جنون زده که سال هاست با حفظ انواع سمت های سیاسی، مدیریت بازاریابی مجتمع های صنعتی نظامی جهانی شده را نیز یدک می کشد، بی تابی می کند و رسما نگرانی اش را "به از دست رفتن فرصت" جنگ، آن هم درست در آستانه ی سالروز کودتای ضد مردمی ۲٨ مرداد اعلام می کند (سایت رادیو فردا)، باید سخت به خود آمد.

آخرین سخنرانی خامنه ای در ضیافت الله شیطانی اخیرش در روز پنچشنبه، امیدی را باقی نمی گذارد که او حداقل این آخرین خیانت را به مردم زحمتکش ما، منطقه و جهان نکند. البته، خامنه ای رهبر "معظم" این نظام سرکوب، بیهوده تظاهر به دفاع از استقلال و مبارزه با جبهه ی استکبار می کند. این استقلال طلبی و هل من مبارز طلبی های طالبانی و صدام حسینی که امروز او با تاکید بر مشکل آفرینی های صورت گرفته برای نیروهای نظامی آمریکا و ناتو در افغانستان و عراق، مورد تایید قرار می دهد، بیشتر از آنی رسوا و افشا شده است که کسی را بفریبد. شکایت به سازمان مللی که هیچ چیزش را قبول نداشته اند نیز، خاک پاشیدن در چشم مردمی ست که دیگر به هیچ چیزشان باور ندارند. کیست که نداند، در پیشبرد پروژه ی مرگبار جنگ سوم خلیج فارس او خود نقش آفرینی به سزایی داشته است و همه ی مخالفان این سرنوشت دردناک برای کشور را برای رسیدن به چنین روزی، به عناوین مختلف به زیر مهمیز گرفته، زیر پا له کرده و یا پاکسازی و منفعل کرده است.

این "حبل الله" پوسیده، رهبر خود"فرزانه" خوانده را نجات نخواهد داد. رژیم او نخواهد توانست با بهره برداری از یک وضعیت جنگی پس از بمباران محدود و تنشی کوتاه در منطقه، جنبش سبز پر بار و پردامنه در کشور را در تنگنا قرارداده، زمینگیر کند و در سازشی خفت بار اما پنهان با آمریکا و دیگر متحدانش در پوشش آتش بس، حکومت متکی به باشگاه شکنجه گرانش را نجات دهد. تجربه ی عراق برای کسانی که قادر به درس گرفتن از تاریخ اند، به خوبی گویاست.

اگر چه تکلیف جبهه ی جنگ و این اژدهای مخوف دوسرش روشن است - آن ها همه چیز را قدم به قدم برای وارد شدن به فاجعه آمده می کنند - اما متاسفانه در جبهه ی صلح قضایا به این روشنی نیست و اگرچه تلاش ها افزایش یافته، اما ابهام های زیادی ما را از اقدام و مبارزه ی مشترک باز داشته است.

خیر دانستن تلویحی این جنگ در براندازی رژیم جمهوری اسلامی تحت شعار "فرصت تازه برای نیروهای دمکراتیک"، تردید در ورود به رودررویی های نظامی و آماده بودن دو طرف برای سازش و تسلیم همانند لیبی و سودان بر اساس این کلیشه که "رژیم جمهوری اسلامی بهترین گزینه ی فعلی غرب در منطقه است"، و در نهایت باور به محتوم بودن جنگ و عدم امکان جلوگیری از آن با تکرار این جمله که "جنبش صلح نتوانست جلوی جنگ عراق را هم بگیرد "، دشواری در یک موضعگیری سیاسی که به نفع یکی از دو طرف درگیر و بویژه جمهوری اسلامی نباشد و سایر برداشت های هنوز ناکافی و نارسای قابل طرح و بحث توسط اغلب تحلیلگران، نیروهای سیاسی، و احزاب و سازمان ها، و نبودن دیدی روشن و یا راهبردی مشخص برای روزهای پیش رو و فردای خونین و به آتش کشیده ی کشور، از جمله مصیبت هایی ست که در این زمینه با آن روبرو هستیم.

اگر بخواهم خیلی خلاصه نظری در این زمینه داده باشم و از ورود به بحث طولانی تر در این زمینه پرهیز کنم (در این زمینه مقالات زیادی در طی ماه ها و سال های گذشته نوشته شده است)، باید بگویم که مبارزه برای صلح، با توجه به نوع جنگ های اخیر در دوران جهانی سازی (بین یک ارتجاع جهانی و یک ارتجاع محلی)، برخلاف دوران گذشته و مبارزات رهایی بخش ضد استعماری، مبتنی بر دفاع از یکی در برابر دیگری نیست، بلکه دفاع از مردم کشور و جهان در برابر دو نیروی جنگ طلب و در واقع مجتمع های نظامی پشتیبانی کننده ای هر دوطرف یعنی همان هایی ست که از صنعت مرگبار جنگ سود می برند.

همچنین نگرانی بزرگ دیگری که به چشم می خورد مواضعی ست که از طرف رهبران اصلاح طلب جنبش سبز در این روزها عنوان شده که بوی نوعی جانب داری از رژیم را در برابر یک اقدام خارجی می دهد. باید متوجه بود که اگر از هم اکنون جنبش صلحی فعال توسط نیروهای مترقی براه نیفتد و جهت داده نشود، و فشار و بستر لازم فراهم نگردد، با بالا گرفتن تنش های نظامی و تحت فشار قرار گرفتن فضای سیاسی داخل کشور، این موضعگیری های مبهم می تواند به طرف دفاع از به اصطلاح استقلال سیاسی به لغزد و نتیجه را به هدف توطئه ی استراتژیست های ولایتمدار برای تفرقه اندازی، بی اعتبار کردن و در هم شکستن جنبش سبز نزدیک کند.

همه ی ما می توانیم و باید با صراحت تمام بخواهیم به این رویارویی ها پایان داده شود. باید با روشنی تمام اعلام کنیم ما در هیچکدام این جبهه ها در مقابل دیگری قرار نخواهیم گرفت و اساسا آن را یک سناریو واحد علیه مردم خود و جهان می شناسیم که از دوسو به پیش برده می شود. جنبش سبز باید آماده باشد مردم را علیه جنگ و برای صلح به خیابان ها دعوت کند. جنبش سبز باید بداند اگر از هم اکنون آماده نباشد، در فردای بمباران های مرگبار و تنش های سوزان خلیج فارس به دام دفاع از سرزمین و استقلال دروغینی خواهد افتاد که امروز برایش پهن شده است.

نیروهایی سیاسی اصیل و شرکت کننده در جنبش سبز باید متوجه باشند که امروز هیچ مبارزه ای مهم تر و اساسی تر از مبارزه برای صلح نیست و اگر پیام مهم لحظه را لمس نکرده و مطابق عادت و به نام احتیاط، خیلی دیر به دنبال واقعیت ها بدویم، غافلگیر خواهیم شد.

تردید نباید داشت، مبارزه برای صلحی که دژخیمان ضد آزادی را همزمان به علت در مخاطره قرار دادن کشور چه به صورت تسلیم کشور به نیروهای ارتجاعی جهانی و چه وارد شدن در یک جنگ نابرابر و ضد مردمی و تخریب زیر ساخت های کشور و سپس تسلیم مطلق، زیر ضرب نقد می گیرد، حتی در صورت سازش (احتمال زیادی هم دیگر ندارد) پیروز صحنه ی سیاسی خواهد بود.

به همین دلیل می باید برای صلح و نجات سرنوشت کشور به خیابان رفت و به نیروهای مترقی جهان در مقابل بهره برداری نئوکان ها در چرخش اوضاع جهانی هشدار داد و پشتیبانیشان را در این مصاف بزرگ میان صلح و جنگ جلب نمود. گویا این بار پیشرو بودن در چرخش فضای سیاسی در این زمینه بر دوش تلاش نیرهای مبارز کشور ما گذاشته شده و آغاز دور تازه ای از این مبارزات باید به دست احزاب و سازمان های مترقی ما کلید به خورد. به همین دلیل، سکوت ما در این روزهای حساس، به هیچ روی پذیرفتنی نیست.

Wednesday, June 9, 2010

اقتصاد جهان به لبه ی پرتگاه باز می گردد.

نوشته ی تام برامبل

برگردان: احمد سپیداری

ما در دورانی شدیدا غیرعادی زندگی می کنیم. اقتصاد اروپا، و حتی احتمالا اقتصاد جهان، ممکن است در لبه ی پرتگاه دیگری، درست نظیر اواخر سال 2008 و سریعترین سقوط آزاد در تجارت و صنعت بعد از رکود بزرگ، قرارداشته باشد. این فقط گفته ی من نیست. رئیس بانک مرکزی اروپا، ژان کلود تری چت ، که از بسیاری از سران دولت ها قدرتمندتر است، در 15 ماه مه به مجله ی آلمانی اشپیگل گفت که دنیا اکنون با "سخت ترین موقعیت بعد از جنگ جهانی دوم - و حتی شاید بعداز جنگ جهانی اول- روبرو است. ما چیزهای واقعا وحشتناکی را تجربه کرده و می کنیم."

ده روز اول ماه مه واقعا دنیا را تکان داد، درست مشابه ماجرایی که در اول به نظر مسئله ی کوچک مشکل بدهی قشر فقیر آمریکایی به نظر می آمد و بعد منجر به بحران مالی جهانی 2008 شد. مشکل بودجه ای یونان، کشوری که کمتر از 3 درصد تولید ناخالص اروپا را تولید می کند، می تواند این خطر را درپی داشته باشد که سیستم بانکی اروپا را از هم بپاشد، همزمان ضربه های سختی به بانک های آمریکایی وارد آورد، نقطه ی پایانی برای ارزش یورو باشد و باعث فروپاشی بازار سهام در سراسر دنیا شود.

اروپا یکی از اصلی ترین ستون های سیستم جهان است. بانک های خارجی بیش از میلیاردها یورو در سهام ها و بانک های اروپا سرمایه گذاری کرده اند. 25 درصد سودی که سرمایه های آمریکایی از آنسوی آب ها کسب می کنند از طریق بانک های اروپایی عمل می کند. اروپا بزرگترین بازار صادراتی چین است و با در معرض خطر قرارگرفتن اروپا، تمام اقتصاد جهان با مشکل روبرو می شود.

به نظر می رسد بسته ی ضمانتی 110 میلیارد یورویی صندوق بین المللی اتحادیه ی اروپا برای یونان در هفتم ماه مه و متعاقب آن بسته ی 750 میلیارد یورویی تکمیلی برای اتحادیه ی اروپا موقعیت را تثبیت کرده باشد. بانک های آلمانی و فرانسوی از خطر جسته اند- تمام پول هایی که بانک های این دو کشور به یونان وام داده اند، بازگردانده می شود. برای یک یا دو روز، بازارها خیزش تند و تیزی داشتند و ارزش یورو به سرعت افزایش یافت و سیاستمداران و بانکداران نفسی به راحتی کشیدند و بعد بازی دوباره شروع شد. سهم بازارها باردیگر در سراشیبی سقوط افتاد، یورو به پائین ترین قیمت خود در عرض این چهارسال رسید و اکنون هشیار ترین مفسران مالی هشدار می دهند که بسته ی صندوق بین المللی پول اتحادیه ی اروپا کارایی ندارد.

بهبود های اولیه برروی پایه های لرزانی ساخته شده اند

تمام این بحث ها از چند ماه پیش و یا حتی چند هفته ی پیش شروع شد. ترکیبی از اعانه ی عظیم دولت به بانک ها، هزینه ی تریلیون دلاری برای بسته های تشویقی، نرخ بهره ی نزدیک به صفر و کار نشریات چاپی غربی برروی این مضمون که اولین مرحله ی بحرانی را گردش سریع اسکناس های بانکی پدیدآورده و به دنیای اقتصاد از اواخر پائیز و زمستان 2008 و 2009 تا کنون ضربه وارد کرده است.

از ماه ژوئن 2009 تا 2010، تجارت جهانی و تولید صنعتی شروع به رشد ملایمی کرد- درآمد ناخالص آمریکا تا ماه مارس طی سه فصل با موفقیت رشد کرد. بازار اشتغال آمریکا همراه با هیاهوبرای سه ماه افزایش نشان داد، و در آوریل تاسطح 290 هزار شغل بالارفت. شاخص خرده فروشی آمریکا و اعتماد به کسب و کار در حال افزایش بود. آسیای جنوبی و شرقی پیشاپیش همه و حتی اروپا هم چشم انداز روشنی را می دید.

ثروتمندان بیش از هرکس و هرچیز از بهبود اقتصاد متنفع شدند. طی سال 2009 بازار سهام به پرواز درآمد. و دویست تن از ثروتمندترین افراد جهان به گفته ی ساندی تایمز، سی درصد به درآمدهای خود در همین سال افزودند و خرده فروشان اجناس لوکس، فروش های شگفت انگیزی را به ثبت رساندند.

ظاهرا رشد واقعا کافی به نظر می رسید، اما بر پایه هایی پوسیده بالا رفته بود. ما ( سوسیالیست آلترناتیو ) همواره گفته بودیم که بحران ماندگار و عمیق است. در سالهای 2007 و 2008 ما با شدت کامل توهمات خبرگزاری های تجاری را مورد نقد قراردادیم که مدعی بودند بحران وام ها مشکلی گذرا بوده است. ما اعلام کردیم که "بحران جاری بحرانی گذرا نیست. این بحران منعکس کننده ی بحران های بلندمدت رام نشدنی در مسئله ی سودآوری در قریب به اتفاق اقتصادهای پیشرفته ی سرمایه داری است."

علیرغم بهبودی ضعیفی که در سه ماهه ی اول این سال صورت گرفت، واضح بود که تا اتمام بحران هنوز فاصله ی زیادی باقی است. در ماه مارس، خروجی های صنعت و تجارت جهانی هنوز بین 6 تا 8 درصد پائین تر از زمان شروع بحران بود. هشت میلیون شغل در آمریکا از بین رفته و نصف ده درصد بیکاران کنونی بیش از 6 ماه است که بیکارند. و 7 درصد دیگر هم نیمه بیکارند.

هنوز میلیاردها دلار بدهی مشکوک الوصول در ترازنامه های بانک ها وجود دارد که اعلام نمی شوند، و این مانع تمایل آن ها به وام جدید می شوند. یک چهارم صاحب خانه های آمریکایی که دارای وام هستند از ارزش خالص دارایی منفی در عذاب اند. بیشتر رشد اقتصادی در آمریکا با رویکرد به فعالیت مالی و سفته بازی مشابهی صورت گرفته است که دنیا را در سال 2008 به آستانه ی نابودی کشاند.

زمانی که بین چین و آمریکا از نظر ارزش پول ها رابطه ای عادی جریان داشت، تجارت جهانی هنوز دچارضربه و تنش نشده بود. چین که بزرگترین بسته ی تشویقی دنیا – نسبت به سهم خود در اقتصاد جهانی را ارائه کرده، در سال 2009 به میزان 11 درصد رشد داشته، اما نگرانی از بادشدن گسترده ی حباب های مالکیت و تردید در مورد توانائی جذب جذب این حجم از صادرات در اقتصاد جهان امری واقعی ست.

بسته های تشویقی ارائه شده برای تضمین بدهی ها در سال 2009، در حالی که اقتصاد جهان در آستانه ی فروپاشی بود، با کاهش وحشتناک درآمد مالیاتی همراه شد، و بدهی عمومی را به حد انفجار رساند. پیش بینی می شود بدهی دولت در آمریکا از 62 درصد درآمد ناخالص داخلی در 2007 به 100 درصد آن در سال 2011 ؛ و در ژاپن از 167 درصد به 204 درصد برسد. بهره ها بر هم انباشته می شد و قرض دهنده گان می ترسیدند که کاهش تقاضا در اقتصادهای ضعیف، نرخ بهره را بالا ببرد.

به هرحال سرمایه داران و دولت های آن ها می دانستند که کاهش هزینه های دولت با هدف کاهش بدهی ها، تنها منجر به حذف ایمن ترین بنیادها برای بهبود اوضاع اقتصادی در سال 10 – 2009 ، یعنی تزریق بودجه ی عمومی خواهد شد.

فاز جدیدی از سلاخی و به آتش کشیدن

در واقع، فاز جدیدی از سلاخی و به آتش کشیدن مفهوم واقعی بحران بدهی اروپا در اوایل ماه مه است. هم اکنون با یک سری ملاقات های عصبی بین اعضای اتحادیه ی اروپا و صندوق بین المللی پول، همراه با فشار اوباما، بسته های نجاتی پدیدآمده که دولت های جنوب اروپا ( پرتقال، ایرلند، ایتالیا، یونان، اسپانیا) و هم چنین بانک های اروپا، را اگرچه به صورت موقت، نجات داد. و در هر حال این طبقه ی کارگر اروپا است که هزینه ی آن را می پردازد.

اکنون دولت های اروپایی برای کاستن از بار بدهی ها - که در سال آینده برای یونان 130 درصد درآمد ناخالص داخلی و در فرانسه، ایرلند، انگلیس و پرتقال چیزی بین 90 تا 100 در خواهد بود - درحال سلاخی هزینه های عمومی اند.

بحران بدهی و حمله ی طبقه ی حاکم به بودجه ها عمومی نشان از فاز جدیدی از بحران دارد. و این یورش های اولیه دولت به کارگران در سراسر اروپاست، تا منافع بانک های تضمین بدهی شده و موسسات بین المللی ای نمایندگی کننده آن ها یعنی دولت های اتحادیه ی اروپا، کمیسیون اروپا، صندوق بین المللی پول و دولت آمریکا تامین شود.

قلمروی اصلی بحران دیگر آن چیزی نیست که برای بیشتر کارگران مفهومی از وال استریت و " بازار" را می داد، بلکه رویارویی طبقاتی بین حکومت و سرمایه از یک سو، و طبقه ی کارگر اروپا از سوی دیگر است.

از ایرلند در غرب تا رومانی در شرق، دولت ها در سراسر اروپا اکنون مصمم شده اند که همه ی امتیازات اجتماعی ای را که کارگران بعد از جنگ جهانی دوم کسب کرده ، و آن را بعد از 25 سال حمله ی نولیبرال ها از دست نداده بودند، مانند حقوق بازنشستگی مناسب، سیستم مراقبت های بهداشتی با بودجه ای قابل قبول، تحصیلات عمومی مجانی و قوانین تامین شغلی، عملا لغو کنند.

نخست وزیر آلمان خانم آنجلا مرکل گفته است که تنها راه حل بحران بدهی " شفاف کردن تفاوت ها (بین اعضای اتحادیه ی اروپا) در مسئله ی قدرت رقابت و کسری بودجه است" و این با جریان داشتن یک پول مشترک در حیطه ی اتحادیه ی اروپا، به معنی کاهش وحشیانه ی دستمزد در بدهکارترین کشورهاست.

ایرلند و لتونی از قبل، زمانی که اقتصاد آن ها در اوایل سال 2009 سقوط کرد، گام هایی را برداشته اند و دولت آن ها برای خشنودساختن بانک ها و سهامداران آن، هزینه های دولتی را کاسته است. اکنون دولت های دیگری در قلب بحران بدهی های جاری به آن ها پیوسته اند. هم اکنون یونان، اسپانیا، و پرتقال درحال کاستن پرداخت ها در بخش دولتی، از بین بردن شغل های بخش دولتی، بالا بردن سن بازنشستگی، کاهش برنامه ی مراقبت از سالمندان، کاهش دستمزدهای دوران بیکاری، کاهش بودجه برای هزینه های دارو، افزودن مالیات غیرمستقیم و فروش موسسات دولتی هستند. رومانی نیز پرداخت بخش دولتی را تا 25 درصد، و بازنشستگی را تا 15 درصد، به واسطه ی یکی از شروط برای دریافت وام از صندوق بین المللی اتحادیه ی اروپا، برای نجات اقتصاد رو به فروپاشی خود، کاهش داده است. به بلغارستان و قبرس هم هشدار داده شده که باید به شکل کلی از مخارج دولتی کم کنند.

اما این تنها در ناحیه ی فقیر جنوب اروپا نیست که تبر قطع امتیازات سخت مشغول به کار است، کارگران در ثروتمندترین کشورهای اروپائی هم بی نصیب نخواهند ماند. در انگلیس، دولت جدید محافظه کار- لیبدمز از بانک انگلیس دستوری مبنی بر کاهش فوری 6 میلیارد پوند از هزینه های دولت گرفته است و طی یک یا دو سال آینده ده ها میلیارد پوند دیگر نیز باید کاسته شود. نیم میلیون شغل در بخش عمومی در خطر از دست رفتن است. دولت مرکل متعهد شده که طی پنج سال آینده، کسری بودجه را هر ساله 13 میلیارددلار کاهش دهد- و این بدان معنی ست که هیچ جای امنی وجود نخواهد داشت. ایتالیا آماده می شود تا همراه با متوقف کردن استخدام در بخش دولتی، 25 میلیارد یورو طی دوسال آینده از مخارج عمومی بکاهد.

این بسته ها همزمان با مکیدن قدرت مصرف در اقتصاد اروپا ، آن ها را به عقب پرتاب می کنند، و با کاهش درآمد مالیاتی دولت، میزان بدهی بازهم بالاتر می رود، هزینه ی پرداخت بیکاری بیشتر می شود و با کاهش قیمت ها، رکود بلند مدتی در اروپا شکل می گیرد که بهبود اقتصادی در سراسر دنیا را به عقب می اندازد.

پروژه ی ادغام اروپا در مخاطره است. و این تهدیدی جدی است که هر امیدی به بهبودی آینده ی سرمایه داری اروپا را از بین می برد. حتی این احتمال بعید نیست که کشورهایی به تنهایی یورو را کنار بگذارند و امید داشته باشند که صادرات خود را افزایش دهند. از آنجائی که ارزش بدهی های واریز نشده ی آن ها دوباره افزایش می یابد و این بار حتی سنگین تر هم می شود، این عمل هزینه ی بسیار بالائی دارد. کوتاهی در پرداخت بدهی ها یک احتمال واقعی است، چیزی که موجب سقوط سیستم بانکی آمریکا و اروپا می شود.

در صورت عدم پرداخت بدهی ها، بانک ها احتمالا حاضر به وام دادن به اغلب دولت های مقروض نمی شوند. چنین وضعیتی باعث به وجود آمدن شرایطی مشابه با شرایط اوایل ماه مه، آن هم با ابعاد بسیار گسترده تر خواهد شد. سیستم مالی جهانی در رویارویی با مسئله یونان، با بدهی دولتی 236 میلیارد دلاری آن، تقریبا به فروپاشی نزدیک شد. این امر در مورد اسپانیا با بدهی دولتی 1/1 تریلیون دلاری یا ایتالیا با بدهی 4/1 تریلیون دلاری چه پیامدهایی خواهد داشت؟

آمریکا، نیز اگر چه با خطر عدم پرداخت بدهی ها روبرو نیست، اما از بحران بودجه در عذاب است. در واقع همزمان با سقوط اتحادیه ی اروپا، پول به عنوان بهشت امن، به اوراق قرضه ی آمریکا هجوم آورده و ارزش دلار را بالا برده است. با این وجود، طبقه ی حاکم آمریکا اکنون فرصت مناسبی را برای حمله ی کامل برروی مراقبت های بهداشتی عمومی، تامین اجتماعی و بیمه های بهداشتی سالمندان می بیند که چیزی حدود یک تریلیون دلار کسری بودجه ی بیشتر برای دولت آمریکا طی دهه ی آتی به وجود خواهد آورد. بودجه ی شرایط اضطراری دولت فدرال منتقل شده به دولت های ایالتی دچار کمبود نقدینگی، و در حال هزینه شدن است (مورد کالیفرنیا به رسانه ها کشیده شد). همه ی دولت های ایالتی به دنبال راهی برای کاستن هزینه در خدمات بهداشتی و آموزشی با پیش بینی کاهش صدها هزار شغل دولتی هستند. از آن بدتر این که بهبود نسبی اقتصاد آمریکا براثر افزایش ارزش دلار در مقابل یورو مورد تهدید قرارگرفته است.

درست مشابه همین اتفاقات در رکود بزرگ افتاد. با کاستن هزینه ی دولت در 1937 در اثر فشارهای وارد آمده با این فرض که بدترین مراحل رکود بزرگ گذشته است، دولت روزولت اقتصاد آمریکا را به لبه ی وحشتناک تری از اوایل دهه ی سی کشید. این فقط هزینه ی زیاد دوران جنگ بود که آمریکا را از بیکاری انبوه نجات داد.

پیامدهای سیاسی

حمله ی دولت به طبقه ی کارگر اکنون تم اصلی سیاست اتحادیه ی اروپاست و در سال های آتی نیز ادامه خواهد یافت. راهی وجود ندارد تا متوجه شویم آیا کارگران سراسر اروپا راه همکاران یونانی خود را دنبال خواهند کرد و اعتصاب عمومی برای مقابله با این حملات به راه خواهند انداخت یا خیر. دولت های ایرلند و لیتوانی این مرحله را فقط با مقاومت اندکی از سوی کارگران پشت سر گذاشتند. دولت آلمان در جهت سمت و سو دادن خشم کارگران به سوی "یونانی های تنبل" تلاش کرده و تا حدی هم موفق شده است.

با این حال، اروپا فقط برای این که بدهی دولتی آن بسیار زیاد است، مرکز توجه دنیا نیست. طبقه ی حاکم دنیا نیز می داند که هم به واسطه ی جناح چپ و هم به واسطه ی سنت مبارزاتی جنبش کارگری اروپا، اروپایی ها سخت ترین چالش آن ها هستند. در طول زمان و همچنین درطی 25 سال گذشته کارگران اروپایی در حمله ی دولت به حقوق بازنشستگی و هزینه ی عمومی به چالش با آن ها پرداخته اند. این مخاطره در اروپا بسیار بالاست. اگر دولت برنده شود، این یک عقب نشینی برای کارگران سراسر دنیا خواهد بود، اما اگر کارگران اروپا حمله کننده گان را به عقب نشینی وادار سازند، کارگران سایر نقاط جسارت جنگیدن را پیدا می کنند. در هر حال، حتی اگر کارگران اروپایی با خشم علیه این بسته های سرکوب، برنخیزند، این حقیقت تغییر نخواهد کرد که ریاضت تحمیلی به آنان، مشروعیت دولت ها در سراسر قاره را تضعیف خواهد کرد.

نگاهی به انگلیس بیندازید. سه حزب برای رای گیری در انتخابات شرکت کردند؛ ولی هیچکدام اختیار لازم را برای انجام کاستن از هزینه هایی کسب نکردند که بانک مرکزی انگلستان درخواست کرده بود. توری ها که شش ماه پیش رای بالائی داشتند و این انتظار بود که با انتخاب خود سروصدا براه بیندازند، شاهد ریزش حامیان خود در اثر خشم عمومی نسبت به کاهش های شریرانه بودجه شدند. صدها هزار از رای دهنده گان طبقه ی کارگر از ترس پیروزی توری ها دوباره به حزب کارگر روی آوردند. حزب کارگر به واسطه ی سابقه ی عملکردش در حاکمیت، خود مورد خشم مردم واقع شده بود. مردم هرچه بیشتر در ائتلاف لیبدمز دقت کردند، بیشتر تشخیص دادند که آن ها همان حزب توری در لباسی دیگر اند.

ائتلاف محافظه کاران-لیبدمز حکومت را با حمایت اندکی بدست گرفت. حتی پیش از شروع جدی کاهش ها، و در جریان کارزار انتخاباتی، رئیس بانک مرکزی انگلیس گفت که هر حزبی انتخابات را ببرد مجبوراست دست به اقدامات نفرت انگیزی بزند که آن را تا یک نسل از دفتر نخست وزیری به دور نگه می دارد. و او بدین طریق، نسبت به هزینه ی سیاسی ای هشدارداده بود که دولت جدید خواهد پرداخت.

در آلمان نیز دولت محافظه کار در انتخابات 9 ماه مه با پیامدهای بحران روبرو شد. برای مثال، واکنش کارگران نسبت به حمایت مرکل از تضمین وام یونان، در ثروتمندترین ایالت کشور، به 10 درصد کاهش هواداران حزب حاکم منجر شد. اکنون محافظه کاران در برلین در مجلس فدرال قدرت را از دست داده اند، و وظیفه ی کاهش هزینه های دولت حتی سخت تر هم شده است.

در فرانسه، محافظه کاران در انتخابات منطقه ای در ماه مارس شکست مفتضحانه ای خورده اند و سارکوزی اکنون تحت فشار بیشتری قراردارد. در کشورهای جنوب اروپا که اغلب سوسیال دمکرات ها سرکار اند، پایگاه احزاب اصلاح طلب به واسطه ی اقدامات منفورشان کاسته می شود.

بحران همچنین تنش بین طبقات حاکم کشورهای رقیب را افزایش داده است. این حتی در مذاکرات برای یکی کردن بسته ی نجات صندوق بین اللملی پول اتحادیه ی اروپا قابل مشاهده بود. آلمان در مقابل فشارهای فرانسه و آمریکا برای مشارکت تا آخرین لحظه مقاومت کرد. فقط زمانی که سارکوزی تهدید کرد که فرانسه از اتحادیه ی اروپا بیرون می آید و محور فرانسه و آلمان را از بین می برد، آلمان به مقاومت خود پایان داد. اکنون نشریات بازرگانی آلمان دارند قدم به قدم ضرورت جداشدن از اتحادیه ی اروپا برای ایجادبلوک "پول قدرتمند" تشکیل شده از آلمان و چند همسایه ی دیگر بجز فرانسه را مطرح می کنند.

ریاضت و بحران بدهی ها همچنین به تنش درون طبقات حاکم برکشورها نیز دامن زده. آلمان از اتحادیه ی اروپا برای از بین بردن صنایع محلی در جنوب اروپا استفاده کرد و به مازاد تراز تجاری عظیمی طی دهه ی گذشته رسید. بسته ی تضمین وام ها در ماه مه بانک های آلمان را برای یک یا دوماه نجات خواهدداد، اما اقدامات ریاضت کشانه تحمیل شده، به نوبه ی خود صادرات آلمان به منطقه را تهدید می کند. این برنامه ی ریاضت کشی، در عین حال، بهبود مختصری را هم که در هزینه ی مصرف حاصل شده بود، نابود می کند، و به خرده فروشان ضربه می زند.

حتی اگر اقتصاد جهان فروپاشی اقتصادی در عرض سه ماه آینده را پشت سر بگذارد، محتمل ترین سناریویی که در اروپا به اجرا درمی آید یک دهه رکود است که عواقب بین المللی سختی دارد.

همزمان، آینده ی اقتصاد چین، که در بیرون کشیدن دنیا از باتلاق بزرگ در اوایل 2009 نقش مهمی داشت، بسیار ناامن است. و استرالیا، که تا کنون از بدترین بحران ها جان سالم بدربرده، نیز با عقب نشینی چین، ممکن است به درون بحران کشیده شود.

بحران در اقتصاد جهان، که خود را به روش غیرمنتظره ای در سپتامبر 2008 به نمایش گذاشت، ممکن است در طی شش ماه گذشته درگزارشات روزنامه ها ناپدیدشده باشد، اما این به معنی از بین رفتن آن نیست. این بحرانی است رام نشدنی، طولانی مدت و بسیار جدی.

اکنون سرمایه داران تلاش می کنند که تمامی هزینه ی بیرون آمدن از بحران را به دوش کارگران بیندازند و طی سال های آینده به این کار ادامه خواهندداد، حتی اگر در یک یا دو کشور عقب نشینی کنند. کارگران نیز ممکن است به یک یا دو پیروزی برسند، اما سرمایه داران و دولت های آنان هیچ انتخابی بجز بازگشت با حمله ای جدید ندارند. این فرایند برای دهه ی آینده و حتی بیشتر، شکل دهنده ی سیاست جهانی است.





Saturday, May 29, 2010

برپا داشتن جنبش جدید صلح

مصاحبه ی پلیتیکال افرز با جودیت لوبلان

برگردان: هما احمدزاده

پلیتیکال افرز: به نظر می رسد بحران اقتصادی و مجادله ها بر سر مراقبت های بهداشتی، جنبش صلح را از اولویت انداخته است. به نظر شما، برای این که جنبش صلح جایگاه خود را دوباره بدست بیاورد، چه باید کرد؟

لوبلان : جنبش صلح در نتیجه ی حاصل شده از انتخابات سال 2008 نقش مهمی ایفا کرد، و برای هرکسی که کتاب بازی تغییر نوشته ی جان هیلمن و مارک هلپرین را خوانده و درجنبش ضد جنگ عراق هم فعال بوده باشد، روشن است که این جنبش موجب تغییر می شود.

در پشت صحنه ی ستادها های انتخاباتی، هم در جریان انتخابات اولیه بین دمکرات ها و هم در انتخابات اصلی، افراد در مورد موضعی که کاندیداها می گرفتند، حساس بودند، زیرا می دانستند که نیروی کف جامعه با جنگ عراق مخالف است.

اکنون جنبش صلح در دوره ی انتقالی قراردارد، انتقال از داشتن نقشی تاریخی به تبدیل شدن به جنبشی قاطع و فعال در یکی از حساس ترین موضوعات مطرح در کشور. اکنون سازمان هایی که در کف جامعه شکل گرفته و ائتلاف ملی تشکیل داده و توانسته اند صدها هزار نفر را به حرکت درآورند، در حال انتقال از آن لحظه ی تاریخی به دورانی هستند که باید نوع جدیدی از جنبش صلح را در کف جامعه بسازند، جنبش صلحی که به موضوعات پیوند زده شود و براساس ارتباط با سایر جنبش ها و تطبیق با بحران اقتصادی، سازماندهی مجدد شود.

بسیاری از سازمانگران در سطح محلی و ملی با این موضوع درگیر هستند که چگونه جنبش جدید صلح را بسازند. جنبش جدید صلح باید راهی بیابد تا به درک مردم از تاثیر جنگ و هزینه ی جنگ بر زندگی، و اولویت بندی هزینه های دولت فدرال، کمک کند. اکنون 57 درصد هزینه ی اختیاری فدرال صرف آمادگی برای جنگ، و بودجه ی نظامی می شود. جابجایی اساسی در اولویت بندی در هزینه ها یک ضرورت است. بنابراین جنبش جدید صلح ، باید اساسا یک جنبش صلح و عدالتخواهی باشد. این جنبش در زمینه ی ایجاد ارتباط بین چیزهایی که از جامعه ی ما دریغ می شود، مانند خدمات عمومی، و مبارزه برای باز پس گرفتن پولی که از این چرخه خارج می شود، و کاهش بودجه های نظامی و انتقال آن پول به بودجه ی آموزش، مراقبت های بهداشتی، و بازسازی های زیرساخت های اقتصادی فعال می شود. بعضی چیزها در بودجه ی نظامی هست که نه تنها نباید کاهش پیدا کند، بلکه در واقع باید افزایش یابد: ما درباره ی موضوعاتی مانند افزایش مزایای نظامیان بازنشسته و چگونگی خلاصی یافتن از مسئله ی سلاح های هسته ای صحبت می کنیم. بطورتاریخی قسمت انبوهی از افزایش بودجه ی نظامی، صرف آزمایشگاه های سلاح های هسته ای برای تحقیق و ایجاد سلاح های هسته ای جدید شده است، در حالی که در واقع باید صرف چگونگی نابودی بمب های اتمی و زمان کاهش ذخایر سلاح های هسته ای بشود. این چیزی است که دنیای امروزه به آن نیاز دارد.

گروه های زیادی در سطح محلی، به خصوص در جوامع رنگین پوستان و مهاجرین، هستند که همواره گرایش های شدید ضد جنگ عراق و اکنون افغانستان دارند، و همواره از برداشت شخصی و دیدی بسیار باز و روشن از سیاست خارجی و تاثیر سیاست خارجی آمریکا برروی کشور و زندگی شهری بهره مند اند. بسیاری از مردم به واسطه ی جنگ و اشغال کشورشان، و جنگ اقتصادی ای که نتیجه ی سیاست های خارجی آمریکاست، از کشورشان بیرون رانده شده اند.

در اجتماعات رنگین پوستان میزان بیکاری بسیار بالاست و کاهش بودجه در سطح ملی و محلی برای آن ها بسیار ضربه زننده است، مردم درک می کنند که برای خدمت انسانی به پول بیشتری نیازاست و هزینه های عظیم نظامی، تلف کردن منابع مالی است. برای مثال، نهادهای بسیاری، مانند پروژه ی اولویت های ملی ، نشان داده اند که هزینه کردن برای آموزش سه برابر هزینه ی پول در سیستم تولید جنگ افراز شغل می آفریند. مک کین و اوباما هردو این پلاتفرم را پیش می بردند که اتلاف در بودجه ی نظامی وجود دارد و بارنی فرانک نماینده ی پارلمان دمکرات حدود یک سال پیش اعلام کرد که بدون تاثیرگذاری و تخریب روش اساسی امنیت ملی، می توان 25 درصد بودجه ی ارتش را کاهش داد.

جنبش جدید صلح باید فرایندی را شروع کند که نه تنها برای تغییر اولویت های بودجه فدرال فراخوان دهد، بلکه باید خط به خط بودجه را بررسی کند و هدفش یافتن سیستم های تولید جنگ افزاری باشد که به دلیل اضافه هزینه و سودجویی از جنگ شکل گرفته اند و باید هزینه ی آن ها کاهش یابد و همزمان در مناطقی که این پیگیری موجب کاهش شغل در آنجا می شود، با نمایندگان کنگره ی در آن محدوده همکاری کنند. برای مثال هواپیماهای اف 22 در چهل و دو ایالت تولید می شوند، و هواپیماهای اف 22 سال گذشته این واقعیت را روشن کرد که وقتی بودجه ی نظامی در قسمت سیستم های تولید جنگ افزار کاهش می یابد، برسطح اشتغال در سطح محلی تاثیر می گذارد. این بدین معناست که در بحران اقتصادی ایجاد شده، نیروی کار، جنبش صلح و مقامات رسمی انتخاب شده ی محلی باید با اعضای کنگره برای ایجاد مدل های اقتصادی پایدار به منظور روبروشدن با تاثیر کاهش هزینه ی سیستم های تولید جنگ افزار بر سطح اشتغال محلی همکاری کنند.

می خواهم بگویم که ما به نوع جدیدی از جنبش صلح احتیاج داریم که نه تنها مستقیما به هزینه ی اقتصادی جنگ و مصارف پول در جنگ می پردازد، بلکه همزمان به هزینه ی انسانی، هزینه ی انسانی سربازها، مردم کشورهای عراق و افغانستان، و همچنین به هزینه ی انسانی در جوامع ما، جایی نیز می پردازد که بیکاری به سرعت برق افزایش می یابد و چشم اندازی از پایان گرفتن آن نیست.

پلیتیکال افرز: عراق به غیراز انتخابات اخیر از تیتز روزنامه ها و اخبار خارج شده. ارزیابی شما از جهت گیری های اخیر آمریکا در عراق چیست؟ آیا جهت گیری صحیحی کرده است؟ آیا سرعت لازم را دارد؟

لوبلان: فکر می کنم در دوران بوش، جنبش صلح به چندین پیروزی بزرگ دست یافت، اما چند پیروزی کوچک هم داشت، مانند افزایش تعداد اعضای کنگره ای که علیه اختصاص بودجه به جنگ عراق رای دادند. بزرگترین پیروزی ما این بود که ما، یعنی جنبش صلح، در شکست مک کین نقش مهمی را اجرا کردیم.

یکی از دلایل این بود که اوباما از همان ابتدای کار، حتی پیش از این که سناتور شود، با جنگ مخالفت کرد و در بزرگترین تظاهرات صلح در شیکاگو در جریان جنگ عراق سخنرانی کرد. او قول داد که یکی از اولین چیزهایی که پس از انتخاب شدن انجام دهد، گردآوردن مشاوران نظامی خود و تعیین تاریخ معینی برای خروج از عراق باشد. دومین قول وی، که وی به آن نیز کاملا پایبند بود، این بود که تعداد نظامیان در افغانستان را افزایش خواهد داد. بنابراین به نوعی، سخنرانی وی در فوریه ی گذشته درباره ی تاریخ خروج قطعی، و ضرورت یافتن راه حلی سیاسی با مشارکت کشورهای منطقه برای کمک به مردم عراق در بدست گرفتن قدرت و پس گرفتن اداره ی کشورشان، پیروزی بزرگی بود. همزمان، در جنبش صلح ما می دانستیم که بین این زمان تا 20 و 21 اگوست سال 2011 راه پرپیچ و خمی در پیش است. اکنون کار اصلی جنبش صلح ادامه این جریان در عراق به عنوان اولویت اصلی و در معرض دید مردم قراردادن آن است. مردم از نزدیک شاهد جریاناتی هستند که در انتخابات عراق می گذرد، و ما از نزدیک شاهد ابتکار و مبارزاتی هستیم و از آن حمایت می کنیم که جنبش کارگری در عراق آن را نمایندگی می کند.

البته عراق دیگر اولویت اول جنبش صلح نیست، زیرا بیشتر مردم ما عقیده دارند که آتش جنگ عراق درحال فروکش است، و امیددارند، اگر اوضاع برهمین منوال بگردد، ارتش خارج و پایگاه های آمریکایی دایمی برچیده شود. این پایگاه ها خواسته ی اعضای کنگره ی زمان بوش بود، اما خواست عام مردم ما عدم وجود هیچ پایگاه دائمی است. به نظر می رسد که ارتش خارج خواهد شد. مشکل به کجا فرستادن این ارتش است و این که در افغانستان چه اتفاقی خواهد افتاد. و این موضوعی حساس است.

به سئوال اول تان بازمی گردیم، باوردارم که برای جنبش صلح دو مسیر وجوددارد. یکی ادامه ی راه جنبش صلحی کوچک ولی پرسروصدا، تا بازگرداندن تمام ارتش از عراق و افغانستان ، دیگری جنبش صلح است که بیشتر برروی ایجاد پیوند بین بحران اقتصادی و نظامیگری متمرکز است. این جنبش جدید در واقع یک جنبش ضد میلیتاریزم است و تلاش دارد به نوعی شالوده های اساسی سیاست خارجی آمریکا را در بلند مدت افشا کند و تصویر بزرگتری از سیاست خارجی آمریکا نشان دهد.

قدم اول نشان دادن رشد بودجه ی نظامی، اما همراه با مدنظرداشتن تاثیر وجود بیش از 700 پایگاه نظامی در سراسرجهان است. موضوع اصلی جنبش، خلع سلاح هسته ای و چگونگی کاهش تعداد سلاح های هسته ی آمریکا و نقشی ست که آمریکا از نظر اخلاقی دارد و اوباما درباره ی آن، در سال گذشته در پراگ، در سخنرانی خود در ماه آوریل برای گام برداشتن در راه حذف سلاح هسته ای صحبت کرد.

و بعد تعدادی ازموضوعات هستند که در ارتباط با نظامی گرایی و هزینه ی آن است که ضروریست جنبش بزرگتر و گسترده تری از صلح و سایر جنبش های اجتماعی – عدالت اقتصادی، اجتماعی و نژادی- همگی به آن بپردازند. کسانی هستند که می گویند خروج ارتش از عراق به سرعت کافی انجام نمی شود- البته، کاملا درست است، آنقدر که باید سریع باشد، نیست- اما موعد مقرری تعیین شده است. البته ما باید در ماه اوت بعد از آنکه آخرین گروه ارتش خارج شدند، ادعای این پیروزی را بکنیم، زیرا اگر آن ها تا آن تاریخ خارج نشوند، ما باید دوباره نیرو گرد آوریم و به پا برخیزیم و حرکتی را ایجاد کنیم، اما به نظر می آید که هیئت حاکمه ی اوباما بتواند به موعد مقرر پای بند بماند.

پلیتیکال افرز: شما اشاره کردید که مبارزه برای پایان دادن به درگیری نظامی آمریکا در افغانستان موضوع حساسی است. می توانید برخی از نکات کلیدی قانونی که مردم فعال در جنبش صلح به کمک آن ها می توانند کنگره را مجبور به تعیین تاریخی برای خروج نیروی نظامی از افغانستان و برگرداندن آن ها به کشور، توقف حرکت برای ارسال نیروهای نظامی بیشتر و موضوعاتی شبیه آن بکنند را توضیح داده و به راه های موجود برای اجرای آن اشاره کنید؟

لو بلان: افغانستان عراق نیست. ما نمی توانیم بگوئیم که خوب جنگ افغانستان جنگ دیگری برای نفت است. موضوع بسیار بزرگتر است. این جنگ بسیار بزرگتری است که آمریکا طی دهه ها درگیر آن بوده است، طی دهها سال در افغانستان و در آن نواحی. ما درباره ی مبارزه ی ژئوپلیتیکی صحبت می کنیم که در ارتباط با پاکستان و چین و هند است. یکی از مهمترین ابزار برای به جنبش درآوردن گرایش مردم به ترک نیروهای آمریکائی و ناتو از افغانستان آگاهی رسانی و آموزش مردم است.

شبکه ی پیچیده و تودرتوئی از دروغ پردازی وجوددارد که درست بعد از 11 سپتامبر هیئت حاکمه ی بوش به خورد مردم ما داد. و ما درجنبش صلح باید راه های متفاوت بسیاری در کمک به مردم برای درک این موضوع پیداکنیم که در افغانستان چه اتفاقاتی در جریان است. ایجاد فشار بر هیئت حاکمه برای مذاکره، و کمک به پشتیبانی گسترده تر بین المللی از مذاکرات بین دولت افغانستان و سایر نیروهای مسلح در دستور کار باید باشد. اکنون نیز این نوع مذاکرات صورت می گیرد، اما در پشت پرده. این مذاکرات از زمان بوش شروع شده و اکنون نیز با مدیریت هیئت حاکمه ی اوباما ادامه دارد، و هیچ راه برون رفتی از افغانستان به غیراز چنین مذاکراتی وجود نخواهد داشت.

استفاده از اهرم های قانونی هم در جریان است. هم اکنون می شنویم که هم در سنا و هم در مجلس نمایندگان، حرکتی شکل گرفته که از هیئت حاکمه ی اوباما خواسته شود موعدی برای خروج نیروها از افغانستان تعیین کند. این حرکت می تواند آغاز مناسب و مهمی باشد. این می تواند راهی برای شروع صحبت با اعضای کنگره درباره ی این موضوع باشد، اما فکر می کنم که جنبش صلح باید نسبت به این موضوع بسیار واقعبین باشد که هم در این دوره و هم احتمالا در دوره ی آینده ی بعد از انتخابات 2010، تصویب قوانین در این زمینه فوق العاده مشکل است.

اگرچه جنبش صلح برای کسب ابتکارعمل در قانونگزاری باید از مسائلی مشابه آنچه گفته شد، استفاده کند، اما ما باید بر آموزش جمعیت کف شهرها متمرکز شویم. ما باید بر بازسازی حساسیت و فشار از پائین متمرکزشویم و جنبش صلح جدیدی بسازیم که با برخی از جنبه های اصولی سیاست خارجی آمریکا مقابله کند. براساس این پلاتفرم، پایه ی سیاست خارجی آمریکا باید بر این دیپلماسی ریخته شود که آمریکا هم یکی از بسیار کشورهای دنیا است و بر برابری جایگاه همه ی کشورها تاکید دارد. این سیاستی ست که بسیاری از مردم از آن پشتیبانی کردند و به همین دلیل اوباما در انتخابات پیروز شد. وقتی شما بیش از 700 پایگاه نظامی در سراسر دنیا دارید، بنابراین جایگاه برابری هم ندارید و زمانی که شما بیش از سایر کشورها در دنیاهزینه ی نظامی می کنید ، جایگاه برابری ندارید. به عنوان جنبش صلح و عدالتخواهی، به آموزش مردم درباره ی بدیل هایی برای سیاست خارجی آمریکا می پردازیم و خواسته های خودمان از هیئت حاکمه ی اوباما درباره ی برخی از موضوع ها را عنوان می کنیم که افغانستان اولین آن هاست- یعنی مذاکره و نه افزایش نیرو و نیز این که افغانستان چاه کنده شده ای است توسط هیئت حاکمه ی بوش و نومحافظه کاران و درآمدن از آن سخت ترین کارهاست. ما باید بین اتفاقاتی که در افغانستان می افتد و خواسته ی خود از سیاست خارجی آمریکا در افغانستان، ارتباط برقرارکنیم، و تمایل خود را از چگونگی سیاست خارجی دولت بیان کنیم، و همچنین اعلام کنیم که ما خواستار این هستیم که سیاست خارجی آمریکا با سایر نقاط دنیا هماهنگ باشد. بنابراین قانونگزاری قسمت کوچکی ازبرنامه ی جنبش صلح است. موضوع مهم در برنامه آموزش عمومی، بحث عمومی است و یا صحبت ملی خودمان درباره ی این که چگونه می توان ارتش آمریکا را از افغانستان بیرون کشید.

پلیتیکال افرز: شما در مورد جنبش جدید صلحی صحبت کردید که نگاهی گسترده تر دارد و پیوند بیشتری بین موضوعات داخلی و بین المللی به وجود می آورد. آیا می توانید نمونه ای ارائه دهید که مردم به نوعی دارند به آن عمل می کنند وبه نظر موفقیت آمیز می آید و می تواند مدل خوبی برای بقیه باشد؟

لو بلان: فکر می کنم برخی ابتکارهای جالب وجوددارد که قدم های کوچک اولیه به سوی برپا ساختن این جنبش است. کانون هایی در کشور در این راستا بوجود آمده است. برای مثال در مین ، ماساچست، ایلینویز. در ماساچست، دراثر فراخوان بارنی فرانک برای کاهش 25 درصد از بودجه ی نظامی، پروژه ای در نواحی بوستون، بخصوص در درچستر و رکسبوری به رهبری گروه های اجتماعی کلید خورده و سیاه پوستان و لاتینی تبارها کارزار آموزشی ای را به راه انداخته اند که به آن " کارزار 25 درصدی" می گویند. آن ها آموزش هایی در مورد هزینه های اقتصادی جنگ و شرکت های نظامی می دهند. آن ها اجتماعات عمومی تشکیل می دهند، و عملا توجه گروه های اجتماعی را به خود جلب کرده اند که احتمالا در راهپیمایی علیه جنگ عراق شرکت نکرده بودند، و یا در برنامه های کاری خود حرکت های ضد جنگ یا ضدنظامیگرایی نداشتند. آن ها گروه هایی را دورهم گرد می آورند و در آن به آموزش چگونگی ارتباط بودجه ی نظامی با من و تو می پردازند، و چگونه می توان 25 درصد بودجه ی نظامی را کاهش داد، و برای این که آن را به واقعیت نزدیک کنیم، چکاری باید بکنیم.

در ایلینویز پروژه ای وجود دارد که گروه های صلح آن را شروع کرده اند و با گروه های اشتغال و عدالت و سایر گروه های کارگری و اجتماعی سروکار دارد. پروژه را " نیو نیودیل " می نامند. آن ها یک وب سایت دارند و جدیدا سمیناری چهارساعته داشتند که جنبش کارگری، صلح، مراقبت های بهداشتی، و مدافعان حقوق مهاجرین را دورهم گردآورد تا در مورد یک سال بعداز انتخابات اوباما به کجا می رویم، صحبت کنند. این سمینار شنبه بعد از ظهر بود و بیش از 200 نفراز کارگران، فعالین صلح، و از گروه های دیگر، به واسطه ی این که مردم کف جامعه درمورد آینده ی کشور بسیار حساسند، به این گفتگو آمده بودند .

در دوران هشت ساله ی حکومت بوش درس های زیادی یاد گرفته ایم، و یکی از آن درس ها این بود که هرچند جنبش ها، جنبش مراقبت های بهداشتی، جنبش کارگری و جنبش حقوق مهاجرین برنامه ی بسیار مشخصی دارند، و با تمام وجود برای واردکردن فشار مردم کف جامعه به هیئت حاکمه ی بوش و کنگره سر موضوع مورد علاقه ی خود تلاش می کردند، ولی متحد عمل نمی کردند. اکنون آگاهی کاملی درباره ی ضرورت عمل متحد، همبستگی بین جنبش ها، این که این چیزهایی واقعا به هم مرتبط هستند، و این واقعیت که جنگ و سیاست خارجی چیزی است که اجتماعات و طبقه ی کارگر باید بطور قطع آن را هدف قرار دهند.

پلیتیکال افرز: شما سیاست سلاح های هسته ای رئیس جمهور را چگونه ارزیابی می کنید؟ در رابطه با جنبش صلح و سایر چیزها که شما درموردش صحبت کردید، چه امکاناتی را پدید می آورد؟

لو بلان: سال گذشته اوباما سخنرانی ای در پراگ کرد که رئوس مطالب آن ضرورت اخلاقی آمریکا برای برداشتن گام هایی به سوی دنیایی خالی از اسلحه ی هسته ای بود. مردم سراسر دنیا نفس راحتی کشیدند، زیرا این موضع نه تنها با مواضع هیئت حاکمه ی بوش، بلکه با مواضع تمامی هیئت حاکمه های قبلی نیز بسیار فرق داشت. اما اکنون در هیئت حاکمه ی اوباما جدل سختی بین شورای امنیت ملی، پنتاگون و کاخ سفید درباره ی استراتژی سلاح هسته ای وجوددارد. هر رئیس جمهوری باید سیاست های کلان خود را در این زمینه ارائه دهد. گزارش قرار بود دسامبر منتشر شود، بعد به ژانویه افتاد، و بعد به فوریه، و حالا حداقل تا آوریل به تعویق افتاده است.

طبق گزارشات نیویورک تایمز و سایر روزنامه ها جدل شکل گرفته برسر تعریف لحظه ایست که باید از سلاح هسته ای عملا استفاده شود. این واضح است که اوباما احتمالا شخصا بیش از هر رئیس جمهور دیگری که ما داشتیم برای کاهش سلاح هسته ای انباشته شده و دنیای خالی از سلاح هسته ای تلاش کرده است. اما واقعیت این است که نیروهای بسیار قدرتمندی وجوددارند که تنها راه حفظ موقعیت برتر اقتصادی و سیاسی آمریکا را استفاده از سلاح هسته ای به عنوان اساس، سد، و روش به پیش بردن سیاست خارجی- و کنترل کسانی می دانند که به سلاح های هسته ای دسترسی دارند. البته، این تئوری متداول نیست.

به دنیای امروز نگاه کنید، واقعیت این است که آمریکا دیگر نمی تواند برروی این که چه کسی سلاح هسته ای داشته باشد و یا چه کسی اجازه ی استفاده از آن را دارد کنترلی داشته باشد. و از تجربه ی وحشتناک 11 سپتامبر واضح است که مهم نیست چقدر سلاح هسته ای داشته باشید، این سلاح ها برای امنیت ملی کارایی چندانی هم ندارند. حرکتی برای خلع سلاح هسته ای در آمریکا و سراسر جهان در حال بازسازی ست. و اساس این تفکر بر این پایه گذاشته شده که اگر اوباما بتواند با کسانی که می خواهند برتری در سلاح های هسته ای را حفظ کنند، به چالش بپردازد، این چالش منجر به ایجاد جنبشی از کف جامعه خواهدشد. این درست مشابه جنبش دهه ی 80 است که موافقتنامه ی خلع سلاح هسته ای را کامل و دولت آمریکا را مجبور به امضای پیمان نامه ها کرد. اما ما اکنون در نقطه ای قرار داریم که مقاوله نامه ی جامع محدودیت آزمایش های هسته ای باقی مانده از دوران کلینتون برای سال ها در سنا خاک می خورد و بعد از آن که رد شد، دیگر هیچگاه برای رای گیری مطرح نشده است. همچنین برای مقاوله نامه ی استارت ( مقاوله ی استراتژیک کاهش سلاح) با روسیه، که در دسامبر به پایان رسید و مذاکرات مربوطه ادامه دارد، اگر آن لایحه دراین نقطه به سنا برده شود، درست مثل بسیاری از لوایح قانونی که هیئت حاکمه ی اوباما از آن ها پشتیبانی می کند، به سرنوشت بدی دچار خواهد شد.

ما داریم براساس احساسات ضد جنگی که هنوز در کشور ما بسیار قوی است، برای بازسازی جنبش خلع سلاح هسته ای در کف جامعه، تلاش خود را می کنیم و مروج این دید هستیم که بهترین روش برای تغییر سیاست خارجی آمریکا، نه تنها گام برداشتن آمریکا در راه کاهش ذخایر هسته ای خود، بلکه همچنین برداشتن گام هایی جدی برای رساندن این پیام به دنیا است که آمریکا برای مذاکره بر سر موضوع معاهده ی جامع محدودیت آزمایش هسته ای، یک میثاق هسته ای واقعی، سندی واقعی که خطوط راهنما و موعد مقرر برای خلع سلاح را تعیین کند، و کلا خلع سلاح کامل هسته ای، آمادگی دارد.

پیمان نامه ی عدم گسترش سلاح هسته ای سازمان ملل هر پنج سال یکبار بازبینی می شود. این پیمان از سال 1970 شروع شد و اکثریت کشورها هم آن را امضاکرده اند. سازمان ملل هر پنج سال پیشرفت اجرای این پیمان نامه را بازبینی می کند. این اولین بازبینی تحت نظر هیئت حاکمه ی اوباما می باشد، و هزاران فعال و سازمان خلع سلاح برای کنفرانس بازبینی سازمان ملل درحال آمدن به نیویورک اند.

ما امیدواریم که این فرصتی برای جنبش صلح و خلع سلاح هسته ای آمریکا باشد تا صدای حمایت کف جامعه از هیئت حاکمه ی اوباما نه تنها برای ادامه ی مذاکره ی پیمان نامه ی استارت، بلکه برای برداشتن گام های فوق العاده، مثلا تصمیم هیئت حاکمه ی اوباما مبنی بر لغو آماده باش برای وارد آوردن ضربه ی اول، یعنی آمادگی برای حمله ی هسته ای علیه کشوری دیگر در عرض یک دقیقه، را بگوش مردم برساند. به نظر ما چنین آماده باش هایی لازم نیست.

بعداز خاتمه ی جنگ سرد، مردم بر این باور بودند که با دنیای جدیدی روبرو خواهند بود، اما یکی از آثار و یادگارهای جنگ سرد وجود سلاح هسته ای است که هنوز هم شهرهای مهم روسیه را هدف گرفته اند و درحال آماده باش برای وارد آوردن ضربه ی اول اند. یکی از اقداماتی که هیئت حاکمه ی اوباما می تواند بکند خارج کردن آن سلاح ها از حالت آماده باش است، که بدین نحو احتمال وقوع تصادف را به شدت کاهش می دهد، و این پیام را به دنیا خواهد رساند که ما در حال دورشدن از بهبهه ی جنگ هسته ای هستیم.

ما در کمک به آموزش مردم درباره ی نه تنها خطر سلاح هسته ای، بلکه چرا سلاح های هسته ای در قرن 21 برای داشتن امنیت ملی قدرتمند ضرورت وجودی ندارند، و نشان دادن این که چه چیزی می تواند جای آن را بگیرد، راه درازی را درپیش داریم. بدیل سیاست خارجی چه می تواندباشد؟ اکنون هیئت حاکمه ی اوباما بیشترین میزان افزایش در بودجه ی تحقیقات هسته ای طی دهه ها را پیشنهاد داده است. و این تن دادن به هشدارهای جناح راست کنگره بود که در شروع سال جدید ، با امضای 40 جمهوریخواه و یک دمکرات سابق از کانکتیکات بر پای نامه ای برای هیئت حاکمه ی اوباما بودجه ی جدیدی را در راه مدرن کردن و نوسازی سلاح های هسته ای موجود طلب می کرد و بیان می داشت آن ها پیمان نامه های مبنی برکاهش سلاح های اتمی را امضا نکرده و به تصویب نخواهند رساند.

یکی از چیزهایی که ما تلاش می کنیم در جنبش صلح و خلع سلاح انجام دهیم، مطرح کردن این موضوع است که نه تنها برای مدرنیزه کردن سلاح های هسته ای پول بیشتری از سوی هیئت حاکمه ی اوباما پیشنهاد شده، بلکه برای بهبود سلاح های عرفی نیز بودجه هایی اختصاص داده شده است. چشم انداز هیئت حاکمه این است که اسلحه های عرفی ای وجوددارند که می تواند به اندازه ی سلاح های هسته ای، و سلاح های هسته ای آماده به شلیک کارا و بازدارنده باشند.

بنابراین ما اینجا شمشیری دولبه داریم. شما واقعا نمی توانید فقط برای خلع سلاح اتمی و کاهش ذخایر سلاح های هسته ای مبارزه کنید. ما باید برعلیه ایده ی اجتناب ناپذیری جنگ و یا این مسئله هم مبارزه کنیم که سلاح های عرفی ای هم وجود دارد که ازکشور حمایت می کنند. سلاح اصلی مورد نیاز ما یک سیاست خارجی جدید بر پایه ی دیپلماسی است. این که هیئت حاکمه ی اوباما برسر موضوع سیاست جدید سلاح هسته ای مجادله می کند و قدم هایی برای دورشدن از سیاست سلاح هسته ای برمی دارد که دهها سال حاکم بوده، فرصت بزرگی است. از سوی دیگر، این مبارزه ای نیست که بدون به میدان کشیدن طیف وسیع نظامیان و موضوعات سیاست خارجی برپاشود.

امیدوارم که در ماه مه شاهد حضور هزاران هزار نفر از مردم آمریکا با پیام "اکنون زمان خلع سلاح به نفع عدالت و صلح، ایجاد اشتغال، مراقبت های بهداشتی فرا رسیده، و اکنون زمان از بین بردن سلاح های هسته ای و کاهش هزینه های نظامی است" باشیم که از میان خیابان منهتن به سوی سازمان ملل راه پیمایی می کنند. هزاران نفر از سراسر دنیا می آیند. دو هزارنفر از ژاپن می آیند که در بین آن ها نمایندگان زیادی از طبقه ی کارگر حضوردارند. به منظور شرکت در گردهمایی سازمان های غیردولتی، در کنفرانسی بین المللی در کلیسای ریروساید که از 30 آوریل تا اول ماه مه تشکیل می شود، هزاران نفر از قاره های مختلف به اینجا می آیند. یک راهپیمائی نیز در دوم ماه مه بر پا می شود. بنابراین فرصتی برای اعلام خواسته های ما وجود خواهد داشت، اما کار واقعی بعد از آن کنفرانس بین المللی و بعداز آن تظاهرات بین المللی صورت خواهدگرفت، و آن ادامه ی کار دربین مردم کف جامعه، و دادن آگاهی به مردم درباره ی خطر سلاح های هسته ای ست.

Thursday, May 20, 2010

بحثی که همیشه داشته ایم

من با ممد همیشه بحث های جالبی داشته ایم. سابقه آن در لینک ها و سال های قبل همین وبلاگ هم به چشم می خورد. اینبار هم بحثی در فیس بوک بین ما رخ داد که بد ندیدم به وبلاگ منتقل کنم، چون بعید می دان آنجا ذیل یک لینک گم افتاده توجهی را به خود مشغول داشته باشد.
ماجرا از یک لینکی شروع شد که من به اشتراک گرفتم به نام جسد پنج شهید در بخش کافران بهشت زهرا به خاک سپرده شد

ممد: کاش جایگزین بهتری برای واژه شهید پیدا میشد. این واژه بشدت بوی ولایت مطلقه فقیه میدهد. باید فرهنگ راباز سازی کرد
- این فقط آدم ها نیستند که شهید می شوند، واژه ها نیز سرنوشت مشابهی دارن-  ...
- واژه شهید ، شهید نشده. این واژه اساسا مذهبی و شیعی است و بار خودش را دارد
-اتفاقا شهید شده. شهید در اوایل انقلاب معنای دیگری برای اکثر ما ایرانیان داشت. وقتی می گفتیم شهید خسرو روزبه، یا بیژن جزنی، خسرو گلسرخی و یا زنده یاد فاطمی یا میدان شهدا، هیچ معنای اسلامی خاصی نداشت. جنگ "تحمیلی" و ادامه ی نابخرادانه ی آن به "شهید" شدن ده ها هزار تن از مردم ما انجامید و این واژه تا حد زیادی جمهوری اسلامی ای شد. بعد ها استفاده ی ابزاری از واژه ی شهید و خانواده ی شهید باعث شد این واژه اساسا شهید شود و امروز معنای دیگری پیدا کند. واژه ها هم سرنوشت آدم ها را دارند، مصرف می شوند، دستگیر می شوند، تواب می شوند، به معنا های دیگری وادار به اعتراف می شوند، ...و این تنها کار حکومت ها نیست. نام های تجاری هم همین کار را می کنند. فکرش رو بکن: برف و دریا آدم رو یاد پودر رخت شویی و چوپان آدم رو یاد کاسه ی ماست بندازه
- واژه شهید خیلی قبل از رزوبه و دیگران وجود داشت . و مهمترین منشاش هم در میان شیعیان به کشته شدن حسین و گروهش مربوط میشود. این ما بودیم که تحت تاثیر فرهنگ شیعی و مذهبی این واژه و مفهوم مرتبطش را از مذهب به عاریت گرفتیم تا در مکتب شهادت از آنان عقب نمانیم. من منظورم از بازسازی فرهنگ همین است. ما مجبور نیستم شهید و شهید پروری را بار دیگر به گونه ای رواج دهیم که نسل دیگری از جوانان در آرزوی عروج به قله رفیع شهادت باشند. سهراب سپهری می گفت واژه ها راباید در آب باران شست و طور دیگری نگریست. ولی برخی واژه ها با گلاب و عنبر هم خاصیت و محتوایشان عوض نمیشود
- خوب اینجوری می شه رفت عقب تر و گفت قبل از اسلام هم بود، خود ماجرای ام حسین نیز ریشه در سیاوش داره و اسطوره های قدیمی تر. تازه مگه خود ادیان این ها رو از کجا اوردن از آسمان؟ از روانشناسی و فرهنگ عامه اخذ و مال خود کرده اند.

من این نظرت رو که کنار دانشگاه زندان می گذارم، این سئوال برام پیش میاد که شما یک نگاه دیگری به امر مبارزه داری و مسئله ممکنه بحث واژه ها و تغییر معانی اون ها نباشه
بالاخره برای بهروزی به مبارزه نیاز داریم و مبارزه توی کشور ما و بسیاری جاهای دیگر این دنیایی که باهاش روبروئیم زندان و شکنجه و "اعدام" و ... داره. ما در برابرش چیکار بکنیم؟
اگر فرزاد کمانگر ها الگو نشوند که خوشبختانه شده اند، چه الگوی دیگری داریم؟ نوشته هایش را یکبار دیگر بخوان... پر از درک و استنباط دانشگاهی ست بعنوان زندان که تو سخت آن را رد کردی و پر از اسطوره ی سیاوش که می میرد تا باز زاییده شود....
کارکرد اسطوره ها و "مم" ها رو توی علوم پیچیدگی مدرن معاصر چیری در حد ژن ها توی یک سلول می شناسن. اونا به طرح واره هایی شکل می دن که تصمیم سازی های ذهن ما رو سازمان می دن
بحث واژه سازی ها و نوآوری ها در همه ی این زمینه ها نکته ی برجسته ای ست که من در کلامت می بینم، ولی بدون هیچ پیشنهاد مشخص جایگزین، نمی شود چیزی را بدور ریخت
- به نظر من ما نیازی به الگوی شهید چه مذهبی و چه غیر مذهبی نداریم. ما نیازی نداریم که فعالیت سیاسی در راستای یک هدف مشخص را قدسی و آسمانی کنیم و فعالینش را لشکر امام زمان یا لشکر پرولتاریا و یا چیز دیگری بدانیم. انسانها به گروههای منافع مختلف تقسیم می شوند و هر گروهی در جهت دستیابی به هدفهایش فعالیت و به قول تو مبارزه میکند. من این فعالیت را همانند فعالیت در یک پروژه می بینم که اعضاء تیم پروژه در جهت تحقق هدف پروژه انجام میدهند. زندان و اعدام و شکنجه هم در این فعالیت ها در شرایطی مثل ایران وجود دارد .ولی راه چاره تقدیس شهید و الگوی شهادت و شهید سازی نیست. اگر قبل از اسلام هم این وجود داشته و عاشورا هم تعبیری از سیاوشان ایرانی است بازهم تغییری در اصل و محتوای مساله امروز ما نمیدهد. آیا روشنفکر امروزی میخواهد جامعه را در جهت عقلانیت سوق و رشد دهد و یا اسطوره های پنهان در روح و روان ملی بال و پر دهد
- فکر کنم درست حدس زده بودم، بحث واژه ها نیست، تو با الگوی شهادت مخالفت داری. و اما خردگرایی نیز آن نیست که تصور کنیم هستی های بسیار پیچیده ای مانند جامعه، یا تحولات سیاسی، یا ... مطابق خواست ما عمل کند و پیش برود.
بهتر است باور کنیم پدیده ای به نام جامعه امروزینی که با آن مصادفیم، چیزی به نام مذهب دارد که به خواست روشنفکران سکولار کنار گذاشته نمی شود و پر از اسطوره های شگفت انگیز است که در تار و پود تغییر و تحولات آن به درستی عمل می کنند.
حدود ده سال قبل یکی از دوستان سابقم را بعد از سال های طولانی دیدم که در یکی از کشورهای اروپایی دکترای علوم سیاسی می گرفت و روش تحقیق اش هم همین علوم پیچیدگی بود. تز این دوست گرامی که قبلا چپ بود و بعدا به گرایش های اتفاقا راست متمایل شده بود، تحقیق پیرامون فلفسه سیاسی و مواضع آقای منتظری بود.
مدتی با او گپ زدم. برایم عجیب بود که برای چی روی منتظری زوم کرده باشند.
و او متذکر شد، که این اندیشه ها در تحولات سیاسی آتی جامعه باززایی می شوند چون در کنه فرهنگ و فرایندهای متاثر از آن در جامعه عمل کرده و می کنند. من راستش خیلی توجه نکردم. در تحولات اخیر دوباره به یاد تز او افتادم و نگاهی که به ماجرا داشت. اساتید او غربی بودند، سکولار بودند، و خردگرای ناب، اما حتما نگاه دیگری به ماجرا داشته اند
تحول سیاسی هیچگاه نمی تواند یک پروژه باشد، دیدگاه پروژه ای و شکست تاریخی آن در نگاه به جامعه خود بحث دیگری را می طلبد که فضای مناسب تری را می طلبد
- نوشته ای که" شما نگاه دیگری به مبارزه داری"و این کاملا درست است. همانطور که گفتم به نظر من فعالیت سیاسی و یا مبارزه از نظر منطق و ماهیت فعالیت تفاوتی با فعالیت در یک پروژه فنی یا اقتصادی ندارد. عمل سیاسی اگر در سطحی آگاهانه صورت بگیرد یک پروژه است و اگر بصورت ناخودآگاه صورت به گیرد یک فعالیت انفعالی و خودبخودی است که فاقد عنصر اراده ، برنامه ریزی و... See More هدف گذاری است وبیشتر جنبه هیجانی دارد و دارای افت و خیزهای فراوان است. گاهی آتشفشان است و گاهی برهوت و زمهریر و نیاز مند قهرمان و شهید. منظور من از این بحث این است که فعالیت سیاسی باید به سمت یک پروژه هدفمند و آگاهانه سوق داده شود

سازماندهی برای گذار ضدسرمایه داری

(سوسیالیسم و کمونیسم دیگری ممکن است)

سخنرانی دیوید هاروی در دهمین همایش اجتماعی جهان

پرت آلگره برزیل، ژانویه 2010

برگردان: احمد جواهریان

تاریخ توسعه ی جغرافیائی سرمایه داری در نقطه ی شکننده ای قرارگرفته است و با ایجاد محدودیتهای جدی در برابر پویایی موقتی آن، صورت بندی های جغرافیایی قدرت به سرعت درحال جابجائی است. رشد اقتصادی سه درصد ی لازم برای بقا (حداقل میزان رشد لازم برای یک اقتصاد سرمایه داری سالم است) بدون دستکاری و انواع حساب سازی های صوری ( همچون چیزهایی که به عنوان بازار سرمایه و فعالیت های مالی طی دو طی دهه ی اخیر) هر روز کمتر و کمتر می شود. برای باور به این که هیچ بدیلی برای مدیریت و گرداندن نظم جدید اقتصاد جهانی با رشد صفر درصد نمی توان یافت، دلایلی کافی وجوددارد. این مدیریت اگر منصفانه قضاوت شود، هیچ بدیلی بجز سوسیالیسم و کمونیسم ندارد. مجمع اجتماعی جهانی از اواخر دهه ی 90، مرکزی برای شعار " جهانی دیگر ممکن است" شده است. اکنون این مجمع باید روشن سازد چگونه می توان "سوسیالیسم و کمونیسم دیگر" را تعریف کرد و راه رسیدن به آن چیست. بحران جاری برای ما پنجره ای ست که از طریق آن دریابیم درگیر چه مسائلی باید باشیم.

بحران جاری ریشه در قدم هایی دارد که برای حل بحران دهه ی 70 برداشته شد. این قدم ها عبارت بودند از:

الف) یورش همراه با موفقیت به نیروی کار متشکل و سازمان های سیاسی آن، همراه با بکارگیری نیروی کار مازاد جهانی، و ایجاد تغییرات فنی برای صرفه جویی در نیروی کار و افزایش رقابت. نتیجه چنین اقدام هایی منجر به کاهش جهانی دستمزد ( کاهش سهم دستمزد در درآمد ناخالص داخلی تقریبا در همه جا) و ایجاد لایه ی حتی گسترده تری از نیروی کار ذخیره شد که در شرایطی بین مرگ وزندگی به سر می برد.

ب) تخریب ساختار قبلی قدرت انحصاری و جانشین کردن مرحله ی قبلی سرمایه داری انحصار ( دولت ملی) با وادارکردن سرمایه داری به رقابت بسیارشدید بین المللی. رقابت بسیارشدیدی که به کاهش منافع شرکت های غیر مالی منجر و بدین ترتیب، توسعه ی جغرافیایی نامتوازن و رقابت بین حوزه های نفوذ، کلید اصلی توسعه ی سرمایه داری شد. و این همان چیزی ست که منجر به ایجاد شرایطی برای انتقال قدرت بویژه و نه به تمامی به منطقه ی شرق آسیاست.

(پ) بهره گیری و قدرتمندکردن حرکت آزادانه ی سرمایه- سرمایه ی پولی- به سیال ترین شکل برای جابجائی منابع سرمایه جهانی (بخصوص از طریق بازارهای الکترونیک) که باعث می شود مراکز سنتی صنعتی غیرصنعتی شوند ، و شکل های تازه ای از بهره برداری از منابع طبیعی، مواد خام کشاورزی و صنعتی شدن (بسیار سرکوبگرانه) در بازارهای در حال ظهور شکل بگیرد. این امر در نهایت منجر به بالارفتن منافع شرکت های مالی و یافتن روش های جدید برای جهانی سازی و همچنین تقبل مخاطره از طریق ایجاد بازارهای موهوم سرمایه می شود.

(ت) از نظر اجتماعی، این چیزی جز تکیه بیشتر بر "انباشت به کمک حذف" به عنوان وسیله ای برای افزودن بر قدرت طبقه ی سرمایه دار نبوده و نیست و دورجدیدی از انباشت اولیه سرمایه به خرج کشاورزان و مردم بومی و طبقات پائین تر است که دارایی های خود را در اقتصادهای مرکزی از دست می دهند (شاهد آن بکارگیری این سیاست ها در بازار مسکن آمریکا ست که موجب از دست رفتن دارایی خیل بزرگی از مردم، بخصوص آمریکایی های آفریقائی تبار شد).

(ث) افزایش تقاضای موثر در یک اقتصاد رو به نزول به کمک وام ( دولتی، شرکتی و رهنی) تا نهایت امکان ( بخصوص در آمریکا و انگلیس و بسیاری از کشورهای دیگر از لاتویا گرفته تا دوبی).

(ج) جبران درصد پائین بازدهی در تولید با ایجاد یک سری حباب در بازار سرمایه با ویژگی های مضاربه ای که در سال 2007 و 2008 به اوج خود رسید و ترکید. این حباب های دارایی که بر روی سرمایه های مالی چتر بسته بود، با نوآوری و بدعت های گسترده، عرضه ی انواع مشتقات و محصول های مالی را باعث شد.

نیروهای سیاسی متمرکز در پشت این جریان اقتصادی، مشخصه ی برجسته ی طبقاتی داشته و خود را در پوشش ایدئولوژی مشخصی به نام نولیبرالیسم معرفی کرده است. اساس این ایدئولوژی آن است که بازار آزاد، تجارت آزاد، ابتکار و موسسه ی تجاری شخصی، بهترین ضامن آزادی فردی است و به خاطر منافع همگانی باید هرگونه حمایتگرایی دولتی کنار گذاشته شود. اما نتیجه آن عملا این شد که دولت پشت سر موسسات مالی برای حفظ آن ها از هرگونه گزندی بایستد (این عمل با بحران بدهی ها در مکزیک و کشورهای درحال توسعه در سال 1982 شروع شد) . دولت بر اساس این سیاست ها (چه ملی و چه محلی) بطورفزاینده ای کارش آن بود که در فضای رقابتی شدید، زمینه ی لازم را برای تجارت با هدف جلب سرمایه گذاری پدیدآورد. منافع مردم نسبت به منافع سرمایه داران در درجه ی دوم اهمیت قرارگرفت و در صورت پدیدآمدن برخورد بین منافع این دوگروه، این مردم بودند که باید قربانی می شدند (بطوریکه در صندوق بین المللی پول، از اوایل دهه ی 80، برنامه ی تعدیل درآمد به صورت یک استاندارد درآمد). در نتیجه نظامی ایجاد شد که می توان آن را شکلی از کمونیسم برای طبقه ی سرمایه دار دانست. این شرایط البته بسته به این که در کجای دنیا اجرا شده، روابط طبقاتی حاکم و سنت های فرهنگی و سیاسی در آن منطقه چه بوده و این که تعادل سیاسی- اقتصادی چگونه حفظ شده، به طور قابل توجهی دچار تغییر و تحولات قرارگرفته است.

اما بیائیم ببینیم چپ درمورد نیروی محرکه ی این بحران چه بحث هایی را مطرح کرده است؟

غیرمنطقی عمل کردن سرمایه داری، در دوران بحران است که برای همه روشن می شود. واقعیت آن است که سرمایه ی اضافی و نیروی کار اضافی در کنار یکدیگر وجود داشته است و با این همه بدبختی که انسان از آن در رنج است و عدم امنیتی که دارد، به نظر نمی رسد هیچ راهی برای دوباره درکنارهم قرارگرفتن آن ها، وجودداشته باشد. بر اساس آمار ارائه شده، در اواسط تابستان 2009، یک سوم تجهیزات سرمایه در آمریکا بی استفاده بوده، و در ضمن 17 درصد نیروی کار بیکار، یا مجبور به کار پاره وقت بوده و یا کارگران ناامید از کاریابی را شامل می شده است. چه چیزی می تواند غیرمنطقی تر از این باشد؟

آیا سرمایه داری می تواند با چنین مصیبتی ادامه ی حیات دهد؟ بله. اما به چه قیمتی؟ این سئوال، سئوال دیگری را درپی دارد. آیا در صورت شناور بودن اقتصاد، و با وجود مشکلات اجتماعی، سیاسی و ژئوپلیتیک و زیست محیطی، طبقه ی سرمایه دار می تواند قدرت خود را باز تولید کند؟ جواب دوباره یک "بله" ی محکم است. اما توده های مردم مجبور می شوند که حاصل کار خود، بسیاری از حقوق خود و دارایی های خود را (از هرنوعی، از خانه گرفته تا حق بازنشستگی) به کسانی تسلیم کنند که در قدرت اند و این مردم اند که از تخریب عظیم محیط زیست و کاهش مدام سطح زندگیشان (و برای بسیاری از مردمی که در کف جامعه زندگی می کنند، به حد قحطی زده گی) رنج می برند. در چنین وضعیتی، اختلاف طبقاتی افزایش خواهد یافت (همانطور که قبلا هم دیدیم) و البته تمام این ها احتمالا به سرکوب سیاسی، خشونت پلیس و کنترل نظامی بیشتر برای خفه کردن اعتراض ها، منجر خواهد شد.

از آنجایی که در این دوران بحرانی، اوضاع غیرقابل پیش بینی و فضای اقتصاد جهانی بسیار متغیراست، درصد نتایج و پیامد های نامعلوم بسیار بالااست، اما دو امکان در پیش رو است: یا سرمایه دارانی تازه برای به دست آوردن فرصت در فضاهایی جدید، طبقه ی سرمایه دار قدیم و هژمونی آن را در قلمرو اش به چالش می گیرند (مانند آنچه در اواسط 1970 در سیلیکون ولی آمریکا جانشین دیترویت شد)، و یا جنبش های رادیکالی برمی خیزد که بازتولید یک قدرت با ثبات طبقاتی را به چالش می طلبد. این گفته که طبقه ی سرمایه دار و سرمایه داری می تواند بقا یابد، به این معنا نیست که سرنوشت ابدی دارد. این گفته همچنین به این معنا هم نیست که مشخصه ی آینده ی آن معلوم است. بحران حاوی تناقض ها و امکان هاست.

خوب، بیائیم بینیم که این بار در مجموع چه اتفاقی هایی خواهد افتاد؟ اگر ما بخواهیم به 3 درصد رشد برسیم، باید فرصت سرمایه گذاری جهانی جدید برای یک و شش دهم تریلیون دلار در سال 2010 پیدا کنیم که به سه تریلیون دلار در سال 2030 می رسد. طبعا این با نیاز به سرمایه گذاری پانزده صدم تریلیون دلاری سال 1950 و چهل و دو صدم تریلیون دلاری سال 1973 (میزان هردوی آن ها با اثر تورم برروی ارزش دلار در نظرگرفته شده) تفاوت جدی دارد. مشکل یافتن مفری مناسب برای مازاد سرمایه از سال 1980 شروع شد. یعنی همان سال هایی که دروازه های چین باز شد و بلوک شرق سقوط کرد. در آن دوران، مسئله با ایجاد بازارهای موهوم، یعنی جائی حل شد که سفته بازی و دست بردن در ارزش دارایی ها جهشی بدون مرز پیدا می کند. خوب باید پرسید، این بار این حجم از سرمایه گذاری کجا می تواند برود؟

اگر مسئله ی محدودیت های غیر قابل انکار در تخریب طبیعت را کنار بگذاریم (که مهمترین آن گرمایش جهانی است)، حتی با فرض این که هیچ مخالفت جدی و موثری در مقابل انباشت مستمر سرمایه و تمرکز بیشتر قدرت طبقاتی صورت نگیرد (که جدا بعیداست)، به نظر می رسد سایر موانع بالقوه نظیر تقاضای موثر در بازار، مسائل فنی و پراکندگی جغرافیائی و ژئوپلیتیکی، خود به خود، بسیار مهم و قابل توجه باشند. در جهان چه فضاهایی برای اقتصاد جهانی باقی مانده تا مازاد سرمایه در آن جذب شود؟ چین و بلوک اتحاد شوروی سابق از قبل ادغام شده اند. جنوب و جنوب شرقی آسیا به سرعت دارد اشباع می شود. آفریقا هنوز کاملا ادغام نشده، ولی این امکان در جای دیگری وجود ندارد که بتواند این همه مازاد سرمایه را جذب کند. چه خط تولید های جدیدی می تواند برای ایجاد رشد به راه بیفتد؟ ممکن است هیچ راه حل موثر سرمایه دارانه ای در این بحران سرمایه داری (جدا از بکارگیری نوع جدیدی از سرمایه ی موهوم) وجود نداشته باشد. در برخی نقاط عطف، تغییرات کمی منجر به تغییرات کیفی می شود و ما باید این نکته را که ممکن است درست در چنین نقطه ای از تاریخ سرمایه داری باشیم، جدی بگیریم. سئوال در مورد آینده ی سرمایه داری، به عنوان یک سیستم اجتماعی قابل پذیرش، می تواند و باید مورد بررسی جدی قرار گیرد.

به نظر می رسد اشتیاق چندانی برای چنین بحثی، حتی در میان چپ ها وجود نداشته باشد. بجای این بحث، مرتب این ورد در گوش ما تکرار می شود که با کمک بازار و تجارت آزاد، مالکیت خصوصی و مسئولیت شخصی ، مالیات کمتر و حداقل دخالت دولت در برنامه های اجتماعی، انسان به تکامل می رسد. و این مطلبی ست که پوچ بودن خود را بطور فزاینده ای نشان می دهد. البته بحران مشروعیت این نظام به چشم می خورد، اما این نوع بحران ها در جهت و ریتمی متفاوت از بحران های بازارسهام به پیش می رود. برای مثال وقایع سه یا چهارسال قبل از سقوط بازارسهام در سال 1929 را که به جنبش های اجتماعی توده ای (چه مترقی و چه فاشیستی) بعد از 1932 انجامید، در نظر بگیرید. شدت فعالیت های اخیر قدرت های سیاسی در یافتن راه هایی برای خروج از بحران جاری ممکن است از ترس آن ها در مشاهده ی عدم مشروعیت نظام سرمایه داری باشد.

در طی سی سال اخیر، نظام حکومتی ای پدید آمد که خود را در برابر مسئله مشروعیت مصون می دانست و حتی درپی جلب رضایت عمومی هم نبود. این نظام حکومتی تلفیقی است از تمرکز قدرت، فساد مالی نمایندگان دمکراسی، تحت نظارت قرار دادن همه چیز و همه کس، برخورد پلیسی و نظامیگری (بخصوص از طریق جنگ با تروریسم)، به کنترل درآوردن رسانه ها و وسایل ارتباط جمعی و ارائه ی دنیایی که در آن کنترل نارضایتی ها از طریق عدم اطلاع رسانی، تکه تکه کردن اپوزیسیون و دخالت در شکل دهی فرهنگ نیروهای مخالف از طریق تشویق سازمان های غیردولتی. این گرایش استیلا طلبانه برای مواقع ضروری، با نیروهای سرکوب وسیعی پشتیبانی می شود.

در رسانه های همگانی پوشش دهنده به جریان غالب به ندرت به این نکته پرداخته می شود که این بحران ها علت های سیستماتیک دارند (البته چند نفر اقتصاددانی هم پیدا شده اند مانند استیگلیتز ، کروگمن و حتی جفری ساچس که تلاش کردند با اعتراف به موردهایی در این زمینه، روشنگری تاریخی چپ ها در این زمینه را مال خود کنند).

بیشتر اقدام های دولتی برای جلوگیری از گسترش بحران در آمریکای شمالی و اروپا، طبق معمول، با دعای حفظ کسب و کار خلاصه می شود که به معنی حمایت از طبقه ی سرمایه دار است. مخاطرات اخلاقی نیز که خود تحریک کننده ی ورشکستگی های مالی بود، در تضمین های ارائه شده، به سطح بالاتری ارتقا یافت. عملکرد واقعی نولیبرالیسم (در تقابل با نظریه ی اتوپیائی آن) همواره با حمایت پرهیاهو و خشن از سرمایه ی مالی و اقلیت برتر سرمایه دار همراه بوده است (معمولا با این توجیه که موسسات مالی باید با هر هزینه ای که شده، حمایت شوند و این وظیفه ی دولت است که شرایط خوب و مستحکمی برای سودبری آن ها فراهم کند). این روش اساسا تغییری نکرده است. این نوع عملکردها با این توجیه غیر قابل قبول صورت می گیرد که "مد دریا تمام کشتی ها را بلند خواهد کرد" یعنی تلاش دسته جمعی سرمایه داران همه را نجات خواهدداد یا اینکه منافع یک رشد تلفیقی بطور معجزه آسائی به پائینی ها هم می رسد (نمی توان توقع داشت خرده غذایی هم از چنگال این ثروتمندان به پائین بریزد).

سئوال می شود که طبقه ی سرمایه دار چگونه از این بحران خارج می شود، و خروج با چه سرعتی خواهد بود؟ گفته می شود که جهش در ارزش های بازار سهام از شانگهای و توکیو گرفته تا فرانکفورت، لندن و نیویورک مشاهده می شود که علامت خوبی است، و این در حال ست که نرخ بیکاری همچنان در همه جا بالا می رود. ما هم قاعدتا باید از خوشحالی سرمایه داران به علت جهش ارزش سهام، خوشحال شویم، چرا که به ما گفته می شود این وضع همواره مقدمه ای است بر جهش در " اقتصاد واقعی"؛ جائی که شغل برای کارگران ایجاد و درآمد حاصل می شود. واقعیت آن است که نتایج آخرین جهش سهام در آمریکا بعد از سال 2002 فراموش شده که تبدیل به "بهبود اقتصادی بدون شغل" ش،. به نظر می رسد جماعت آنگلو- ساکسون به ضعف حافظه دچار شده اند. فراموشی و نادیده گرفتن قانون شکنی های طبقه ی سرمایه دار و دوره های پرمصیبتی که اعمال آن ها پدید می آورد، به نظر ساده می آید. رسانه های جمعی سرمایه داران با رضایت کامل این ضعف حافظه را تشویق می کنند.

چین و هند هنوز در حال رشدند. این رشد در هند با جهش ها و موانعی همراه بوده، اما در چین، این کار با هزینه ی گستردش وام های بانکی در پروژه های پرمخاطره صورت می گیرد (بانک های چین تا کنون درگیر جنون سفته بازی های جهانی نشده اند، و این چیزی ست که دارد اتفاق می افتد). مازاد انباشت ظرفیت های تولید به سرعت به سمت سرمایه گذاری های گام به گام و بلندمدت زیرساخت ها (حتی در بازارهای مسکن و مستقلات شهری) هدایت می شود که بهره وری آن تا چندین سال نامعلوم است. این سیاست تقاضاهایی را وارد عرصه ی اقتصادهایی مانند استرالیا و شیلی می کند که مواد اولیه عرضه می کنند. امکان فروپاشی بعدی در چین را نمی توان نادیده گرفت، گرچه نمودار شدن علائم آن ممکن است قدری به طول بینجامد (نوع طولانی تر ماجرایی که در دوبی رخ داد). با این وجود، مراکز جهانی سرمایه داری به جابجائی خود به سوی شرق آسیا شتاب می دهند.

در مراکز مالی قدیمی تر، کوسه های مالی جوان با امتیازهای اعطا شده در سال گذشته، مشترکا دکان های تازه ی مالی خود را راه انداخته اند. این موسسات وال استریت و شهر لندن را زیر پا گذاشته اند تا خرده ریز های به زمین ریخته غول های مالی دیروزین را بجورند و به قسمت های نان و آبدارتر آن چنگ بیندازند و دوباره بازی را از سر بگیرند. بانک های سرمایه گذاری باقی مانده در آمریکا مانند: گلدمن ساچز و جی. پی. مورگان حیاتی دوباره یافته اند. آن ها اگرچه بعنوان شرکت های سرمایه گذاری بانکی شناخته شدند، از الزامات قانونی مطرح شده معاف ( که باید ممنون فدرال رزرو باشند) و مشغول کسب سودهای نجومی از سفته بازی های خطرناک ولی بسیار پر سود با مشتق های مالی، با بکارگرفتن پول مالیات دهنده گان در بازارهای قانون زدائی شده هستند ( پول های هنگفتی نیز برای پاداش ها کنار گذاشته می شود). کسانی که اهرم قدرت را بدست دارند و ما را به بحران کشاندند، دوباره به موفقیت های بزرگی دست یافتند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. نوآوری های مالی در راه است. راه های جدیدی برای ارائه و فروش بسته های دروغین وام (مانند وام بازنشستگی) به موسسات فلک زده پیدا شده است. آن ها در جستجوی پیداکردن روزنه های جدید برای سرمایه های مازاد هستند. خلاصه آنکه، تقلب ها (و همپنین پاداش های نجومی) برگشته اند.

کنسرن های بزرگ املاک به حراج گذاشته شده را می خرند. آن ها منتظر بهبود وضع بازارند و زمین های ارزشمند را برای آینده ای نگه می دارند که در آن بزودی توسعه ی اقتصادی آغاز شود. بانک های معمولی نیز پول احتکار می کنند که بیشتر آن پول های مردم است. آن ها در ضمن گوشه چشمی هم به کسب دوباره ی امتیاز پرداخت ها دارند که باروش زندگی سابق همخوانی داشته است. و این در حالی ست که تمام گروه ها و شرکت های کارآفرین همچون کرکس هایی در حال چرخ زدن هستند تا با جاری شدن پول عمومی، فرصت ها را قاپیده و خرابکارهای جدیدی را خلق کنند.

قدرت مطلق پول تمرکز یافته در دست عده ای معدود از صاحبان سرمایه جهانی به راحتی اقدامات بسیار محدود از سوی دولت دمکرات ها را نادیده می گیرد. برای مثال، لابی داروسازان، شرکت های بیمه ی بهداشتی و بیمارستان ها، در سه ماه اول سال 2009، بیش از 133 میلیون دلار هزینه کرده اند تا مطمئن شوند در رفرم مراقبت های بهداشتی مطرح شده در آمریکا، خط آن ها به پیش می رود. ماکس بوکوس ، رئیس کمیته ی مالی مجلس سنا که سند مراقبت بهداشتی تحت نظر وی مورد بررسی قرارمی گیرد، برای ارائه سندی که با محافظت کمتر در مقابل سود ورزی و استثمار ظالمانه، تعداد وسیعی از مشتریان جدید را به سمت شرکت های بیمه می راند (و وال استریت را شدیدا خوشحال نمود)، یک ونیم میلیون دلار دریافت کرد. ما شاهد تخریب قانونی دور دیگری از انتخابات توسط قدرت بیکران پول خواهیم بود. زحمتکشان آمریکائی ترغیب می شوند کار خود را ازمیان آشفتگی هایی به پیش ببرند که طبقه ی حاکم برایشان ایجادکرده، در حالی که نمایندگان "ک استریت " و "وال استریت" دوباره انتخاب می شوند. ما قبلا هم درچنین شرایط دردناکی قرار گرفته ایم، ما به یاد می آوریم، زمانی را که طبقه ی کارگر آمریکا آستین بالازده، کمربندهایش را محکم کرده، و نظام را از مصیبت مکانیزم خود تخریبی بوسیله ی طبقه ی حاکم که تمام مسئولیت خود را در ایجاد آن نفی می کند، نجات داده است. هرچه باشد مسئولیت شخصی برای طبقه ی کارگر است و نه طبقه ی سرمایه دار.

اگر طرح استراتژی خروج از بحران این باشد، تقریبا باید مطمئن بود که در پنج سال آینده با آشفتگی دیگری روبرو خواهیم بود. هرچه سریعتر از این بحران بیرون بیائیم و سرمایه ی اضافی کمتری نابود شود، برای یک برنامه ی بلندمدت رشد اقتصادی موثر فضای کمتری وجود خواهد داشت. خسارت ارزش دارایی ها در این اوضاع و احوال یعنی اواسط سال 2009، بر اساس برآوردهای صندوق بین المللی پول، حداقل 55 هزار میلیارد دلار یعنی تقریبا معادل با تولید یکسال کالا و خدمات در سطح جهان است. ما به سطح تولید 1989 بازگشته ایم. تازه باید منتظر ضرری 400 هزار میلیارد دلاری و حتی بیشتر باشیم تا این مرحله را پشت سر بگذاریم. در محاسبه ی وحشت انگیز اخیر، اینطور گفته شده که کشور آمریکا به تنهائی به صورت مستقیم و غیر مستقیم بیش از 200 تریلیون دلار ارزش دارایی را تضمین کرده است. احتمال این که تمام این دارایی ها ازبین برود خیلی کم است، اما اگر بخش بزرگی از آن با مشکل جدی روبرو باشد، تکلیف چیست؟ فقط مثالی از شرکت ها می زنم: فانیما و فردی مک ، که اکنون تحت نظر دولت است، تضمینی 5 هزار میلیارد دلاری در وام خانه ها دارد که بسیاری از آن ها با مشکل روبرو هستند (ضرر گزارش شده برای یک سال یعنی در سال 2008معادل 150 میلیارد دلار است).

سئوال این است که ما برای چنین وضعیتی چه بدیل هایی داریم؟

این که بتوان برای رفتارهای غیر منطقی سرمایه داری بدیلی تعریف کرد و از طریق به حرکت درآوردن مردمی که در جستجوی زندگی بهتر برای همه هستند آن را به شکلی متحقق کرد، ازمدت ها پیش آرزوی بسیاری بوده است. برای این بدیل – که بطور تاریخی به نام سوسیالیسم و یا کمونیسم شناخته می شود- در زمان ها و مکان های گوناگون تلاش شده است. در سال های گذشته، همچون دهه ی 30، رویای این شکل و یا آن شکل آن برای ما هم بعنوان چراغ امیدی عمل کرده است. اما در سال های اخیر آن ها هم شکوه خود را از دست داده اند، و به عنوان یک خواست از نظرها افتاده اند، نه فقط به واسطه ی شکست تجربه ی تاریخی کمونیسم در به عمل درآوردن وعده های خود و میل شدید رژیم های کمونیستی در پوشاندن اشتباهات خود با خفقان و سرکوب، بلکه همچنین برای پیش فرض های ناقص آن ها از طبیعت بشر و کامل بودن شخصیت انسان و سازمان های بشری.

شاید تفاوت سوسیالیسم و کمونیسم چندان به نظر نرسد. اما، هدف سوسیالیسم این است که سرمایه داری را به صورت دمکراتیک مدیریت کند و با قانونمندی اضافه تولید آن را تحت کنترل بگیرد و منافع آن را به نفع همگان توزیع کند. سوسیالیسم به معنی توزیع ثروت از کانال یک نظم مالیاتی مترقی و در ضمن تامین نیازهای اساسی، همچون آموزش و پرورش، مراقبت های بهداشتی و حتی مسکن توسط دولت و خارج از دست نیروهای بازار است. بسیاری از دستاوردهای مهم سوسیالیسم در زمینه ی بازتوزیع ثروت در جامعه در دوران بعد از 1945، نه تنها در اروپا بلکه حتی گسترده تر از آن منطقه اجرا شد، و چنان در جامعه جاافتاد که از دست اندازی های نولیبرالی هم در امان ماند. حتی در همین آمریکا هم، برنامه های تامین اجتماعی و مراقبت های بهداشتی از محبوبیت عمومی برخوردارند، بطوریکه نیروهای دست راستی دست اندازی به آن را تقریبا غیرممکن می دانند. تاچریست ها در انگلیس نتوانستند به جز به حواشی برنامه ی مراقبت بهداشتی ملی دست بزنند. قوانین اجتماعی در اسکاندیناوی و بیشتر اروپای غربی به نظر می رسد که سنگ پایه ی محکم نظم اجتماعی است.

کمونیسم از سوی دیگر، درپی آن است که سرمایه داری را با سیستمی کاملا متفاوت از نظر تولید و توزیع کالا و خدمات جانشین کند. درتاریخ کمونیسم عملا موجود، کنترل اجتماع بر تولید، مبادله و توزیع به وسیله ی کنترل دولتی و برنامه ی سیستماتیک دولتی صورت می گیرد. ثابت شد که این روش در بلندمدت موفق نبوده، و جالب این که تغییر آن در چین (و تطابق زودتر آن در مکان هایی نظیر سنگاپور) ثابت کرد که در کسب رشد سرمایه داری به دلایلی که نمی توان اینجا به آن پرداخت، بسیار موفق تر از مدل نولیبرالی بوده است. تلاش های معاصر برای احیای نظریه ی کمونیسم منجر به کنارگذاشتن کنترل دولتی و جستجوی نوع دیگری از نهادهای اجتماعی جمعی برای جانشین کردن نیروی بازار و انباشت سرمایه به عنوان اساس سازماندهی تولید و توزیع شده است. شبکه ی افقی هماهنگ (به جای سلسله مراتب عمودی مبتنی بر فرماندهی) بین تعاونی های مستقل و متشکل و خودگردان تولید و نیزمصرف، هسته ی اصلی فرم جدید کمونیسم پیش بینی می شود. فن آوری ارتباطی معاصر چنین سیستمی را امکان پذیرمی کند. انواع و اقسام تجربه ها در تمام دنیا را می توان در ابعاد کوچک یافت که بر اساس چنین سیستم های اقتصادی و سیاسی عمل می کند. در این نظریه ها نوعی همگرایی بین سنت های مارکسیستی و آنارشیستی وجوددارد که بازمی گردد بر تشریک مساعی گسترده ی آن ها در سال های 1860 اروپا.

شاید این حرف قطعی نباشد اما، سال 2009 می تواند لحظه ای باشد که در یک فرایند زیرورو شدن طولانی، خواست ها برای بدیل های بزرگ و وسیع در برابر سرمایه داری از سیر تحولات بجوشد و اینجا و یا آنجا بالا بیاید. هرچه عدم اطمینان طولانی تر و فقر تنگدستی بیشتر ادامه یابد، مشروعیت روش های اجرای موجود بیشتر زیر سئوال می رود، و درخواست ساخت چیزی متفاوت افزونی می یابد. و به همین دلیل، رادیکالیزم در تقابل با راه حل های اصلاحی در بازسازی سیستم مالی ضروری تر به نظر خواهد رسید.

توسعه نابرابر سرمایه داری در دنیا ، بیش از هرچیز موجب ایجاد جنبش های ضدسرمایه داری در تمام جاها شده است. ما از یکسو شاهد انواع نارضایتی های ایجاد شده در اقتصاد دولت گرای بیشتر قسمت های آسیای شرقی (از جمله در ژاپن و چین) هستیم و از سوی دیگر با مبارزات ضد نولیبرالی در سطح گسترده ای از آمریکای لاتین مواجهیم که جنبش مردمی با راهبری انقلابیون بولیواری رابطه ی عجیب و غریبی با منافع طبقه ی سرمایه داری را حفظ کرده که باید با آن به صورت جدی رودررو شود. تفاوت بین تاکتیک ها و سیاست های اتخاذ شده در پاسخ به بحران در کشورهای اروپائی عضو اتحادیه ی اروپا، علیرغم دومین تلاش برای رسیدن به یک قانون اساسی متحد، رو به افزایش است. در بسیاری از حوزه های حاشیه ای سرمایه داری، جنبش های انقلابی و مصمم ضدسرمایه داری را هم باید به حساب آورد، هرچند که همه ی آن ها مترقی نیستند. فضاها بقدری بازترشدند که در آن چیزی متفاوت از منظر روابط اجتماعی غالب، روش زندگی، طرفیت تولید، و درک ذهنی از دنیا ، می تواند رشد کند. این امر از طالبان گرفته تا حکومت کمونیست ها در نپال، زاپاتیست ها در چیاپاس و جنبش های بومی در بولیوی، تا جنبش های مائوئیستی در روستاهای هند، قابل تعمیم است، هرچند که از نظر اهداف، استراتژی و تاکتیک هر کدام یک گوشه از دنیا قرارداشته باشند.

مشکل اصلی این است که در جمع، نه جنبش ضدسرمایه داری مصمم و به اندازه ی کافی یکپارچه ای وجود دارد که بتواند بازتولید طبقه ی سرمایه دار و قدرتش را در سطح جهان به چالش جدی بکشد، و نه راه روشنی برای حمله به موقعیت نخبگان سرمایه داری یا تخریب قدرت پولی و نظامی آن ها. در حالیکه نظم اجتماعی بدیل بیش از گشذته مطرح می شود، هیچکسی واقعا نمی داند که این نظم چیست و کجاست. اما چون نیروی سیاسی ای نیست که بتواند آن را مشخص کند، نباید اجازه داد چنین طرحی مسکوت گذاشته شود، و این دلیل نمی شود که اسیر بدیل های مطرح شده باقی بمانیم.

سئوال معروف لنین " چه بایدکرد؟" را مطمئنا بدون وجود این حس نمی توان جواب داد که کی و کجا باید آن را انجام داد. احتمال پیدایش یک جنبش ضد سرمایه داری جهانی هم بدون داشتن این دید وجود نخواهد داشت که چه باید کرد و چرا. مانعی دوجهته وجوددارد: فقدان بدیل مانع شکل گرفتن جنبش اپوزیسیون می شود، در حالی که عدم وجود جنبش اپوزیسیون هم مانع از مشخص کردن چنین بدیلی ست.

چگونه می توان براین موانع غلبه یافت؟ رابطه ی بین این دید که چه بایدکرد و چرا، و شکل گیری جنبش سیاسی در عرصه ی مشخصی برای انجام آن؛ باید شکلی مارپیچی داشته باشد. اگر عملی بخواهد صورت بگیرد، هرکدام باید دیگری را به پیش ببرد. در غیر این صورت، نیروهای بالقوه ی بدیل برای ابد در دایره ی بسته ای اسیر می مانند و با تخریب تمام جنبه های لازم برای تغییر سازنده، ما را در مقابل بحران های مداوم سرمایه داری در آینده، با تاثیرات فزاینده ی مرگبار، آسیب پذیر باقی می گذارد. سئوال لنین احتیاج به جواب دارد.

مشکل اساسی که باید مورد توجه قرارگیرد، به اندازه ی کافی روشن است. یک رشد تلفیقی نمی تواند تا ابد ادامه یابد و مشکلاتی که در طول این سی سال گریبانگر دنیا شده، اشاره به این دارد که تداوم انباشت سرمایه تنها با ارائه سناریوهایی امکان دارد که یکی پس از دیگری بی اعتبار می شوند. علاوه براین، این واقعیت را نیز باید مد نظر داشت که بسیاری از مردم جهان در شرایط فقر مطلق زندگی می کنند، که تخریب محیط زیست از کنترل خارج می شود، که شان انسان همه جا زیرپا گذاشته می شود - اگرچه ثروتمندان ثروت هرچه بیشتری را جمع کنند ( تعداد میلیونرها در هند در عرض سال گذشته دوبرابرشده و از 27 نفر به 52 نفر رسیده است) - و اهرم های سیاسی، سازمانی، قضائی، نظامی و رسانه ای تحت کنترل شدید چنان نیروهای سیاسی متعصبی ست که کار چندانی بجز تامین استمرار وضع موجود و خنثی سازی نارضایتی ها ندارند.

یک سیاست انقلابی که بتواند به سرعت علیه انباشت سرمایه تلفیقی عمل کند و عملا آن را به عنوان موتور اصلی تاریخ بشر از کار بیندازد، نیاز به درک عمیق از چگونگی وقوع تغییرات اجتماعی دارد. باید از اشتباه های صورت گرفته در اقدامات گذشته در ساخت سوسیالیسم و کمونیسم ادامه دار اجتناب کرد و درس های لازم را از تاریخ شدیدا پیچیده را باید گرفت. باید لزوم یک جنبش انقلابی ضدسرمایه داری صریح و قاطع به رسمیت شناخته شود. هدف اساسی این جنبش بعهده گرفتن خواست جامعه برای کنترل مازاد هم در بخش تولید و هم در بخش توزیع باید باشد.

آنچه ما به شدت به آن نیاز داریم یک نظریه ی انقلابی ست که مناسب زمان حال باشد. من "نظریه ی متمم انقلابی " را پیشنهاد می دهم که از درک مارکس از چگونگی بیرون آمدن سرمایه داری از دل فئودالیسم، برخاسته است. تغییرات اجتماعی از شناخت و روشن کردن دیالکتیکی روابط بین هفت گشتاور در سیاست های کلی سرمایه داری برمی خیزد که به صورت یک مجموعه یا تجمعی از فعالیت ها و رفتارها دیده می شود. این هفت عرصه عبارتند از:

(الف): اشکال فن آوری و سازماندهی تولید، مبادله و مصرف

(ب): روابط با طبیعت

(پ): روابط اجتماعی بین مردم

(ت): درک ذهنی از دنیا، پذیرش علوم و نیز درک فرهنگی و باورها

(ث): فرایندهای کاری و شیوه ی تولید هر کالا، هر جغرافیا، خدمات خاص و تاثیرهای برآمده از آن ها

(ج): ساختارهای نهادی، قانونی و حکومتی

(چ): زندگی روزانه ای که بازتولید اجتماعی را باعث می شود.

هرکدام از این گشتاور ها دارای پویای درونی مملو از تنش ها و تضادها هستند (درک ذهنی از دنیا مثال خوبی برای تعمق است)، اما همه ی آن ها نسبت به یکدیگر به هم وابسته و با هم رشد می کنند. ورود به مرحله ی سرمایه داری ناشی از وجود جنبشی حمایت شده و دوسویه در تمام این هفت گشتاور بوده است. فن آوری جدید نمی توانست بدون درک ذهنی جدید از دنیا مشخص و عملی شود ( از جمله درک نسبت به طبیعت و روابط اجتماعی). متاسفانه، نظریه پردازان اجتماعی ما عادت کرده اند تنها یکی از این هفت گشتاور را دریابند و به آن به عنوان گوی جادوئی منجر به این تحول نگاه کنند و ما با جبرگرایی در فن آوری ( تام فریدمن)، محیط زیست (جرالد دیاموند)، زندگی روزانه ( پل هاوکین)، فرایندهای کاری (اتونومیست ها)، و نظایر آن ها روبروییم که به نظر من تمام آن ها در اشتباهند. آنچه می توان بر آن انگشت گذاشت، جنبشی دیالکتیکی در تمام این گشتاور هاست، حتی وقتی که بسط آن ها نامتوازن و غیر یکنواخت باشد.

زمانی که سرمایه داری وارد یکی از مراحل نوسازی خود می شود، به کمک رشد همزمان تمام گشتاور ها، بسیار دقیق عمل می کند. البته روشن است که این مراحل نوسازی همراه با تنش، مبارزات، جنگ ها و تضادهااست. به یاد بیاوریم که این هفت گشتاور در سال های حول و حوش 1970، پیش از اوج گیری نولیبرالیسم، چه شکلی داشتند و اکنون چگونه هستند. ما می بینیم که همه تغییر کرده اند، به نحوی که مشخصه های عملکرد سرمایه داری را به صورت کلیتی غیرهگلی نشان می دهند.

یک جنبش سیاسی ضدسرمایه داری از هرکجائی می تواند شروع شود (در فرایندهای کار، در عرصه ی درک ذهنی، در رابطه با طبیعت، در روابط اجتماعی، در طراحی یک فن آوری انقلابی و اشکال سازماندهی، از زندگی روزانه یا با تلاشی برای اصلاح نهادها و سازمان های اداری، و از جمله قدرت دولتی). نکته اصلی در این میان آن است که یک جنبش سیاسی بتواند از یک گشتاور به گشتاور دیگر با روش های تقویت کننده دوجانبه در حرکت دائمی باشد. سرمایه داری خود به همین شیوه از دل فئودالیسم بیرون آمد و به این طریق است که چیزی شدیدا متفاوت به نام سوسیالیسم یا کمونیسم و یا هرچیز دیگری از دل سرمایه داری برخواهدخاست. تلاش های تاریخی برای خلق بدیل سوسیالیسم و یا کمونیسم، به حرکت دیالکتیکی بین گشتاورهای مختلف متعصبانه بی توجه مانده و پیش بینی ناپذیری و عدم قطعیت ها را در حرکت دیالکتیکی بین آن ها نپذیرفتند. در مقابل، سرمایه داری دقیقا به واسطه ی دنبال کردن حرکت دیالکتیکی بین گشتاورهای پیش رونده و پذیرش سازنده ی تنش های اجتناب ناپذیر، از جمله بحران ها، ادامه ی حیات داده، و این آن نتیجه ای ست که شاهدش هستیم.

البته تغییر از همین اوضاع فعلی برمی خیزد، و باید امکانات موجود در این شرایط را برای رسیدن به هدف به کنترل درآورد. از آنجائی که شرایط موجود از نپال گرفته تا مناطق پاسیفیکی بولیوی، تا شهرهای صنعت زدایی شده ی میشیگان و شهر درحال انفجار بمبئی و شانگهای و شهرهای لرزان و اما تخریب نشده ی مراکز مالی نیویورک و لندن، به شدت متفاوتند، همه روش های تجربی در تغییرات اجتماعی در مناطق جغرافیائی مختلف هم محتمل اند وهم عملا نشانگر آن اند که بکارگیری راه های مختلفی برای ساختن ( یا نساختن) دنیائی دیگر ممکن است. ممکن است در هر لحظه به نظر رسد که شاید این یا آن جنبه ی از وضع موجود، کلید ورود به آینده ی سیاسی متفاوت را در دست داشته باشد. اما اولین قانون برای یک جنبش جهانی ضدسرمایه داری این باید باشد که: هیچگاه بر تحولات ارتقاء یابنده ی یکی از گشتاورها بدون دقت بر چگونگی تطابق و یا طنین آن در دیگر گشتاور ها، نباید تکیه کرد.

آینده ی ممکن از بین روابط موجود بین گشتاور های متفاوت برمی خیزد. راهبرد مداخله ی سیاسی درون و بین سپهرهای مختلف می تواند به تدریج نظم اجتماعی را به راه تحول دیگری براند. این کاری است که رهبران خردمند و نهادهای پیشرو محلی همیشه انجام می دهند، بنابراین دلیلی ندارد که فکر کنیم که چیزی رویایی یا آرمانی قرار است عمل شود. چپ باید در جستجوی یافتن متحد در سپهر های مختلف باشد. یک جنبش ضدسرمایه داری باید بسیارگسترده تر از مرزهای گروه هایی باشد که حول و حوش روابط اجتماعی یا بر سر خواسته های روزمره ی زندگی حرکت می کنند.

برای مثال باید به خصومت های سنتی بین تکنوکرات ها، دانشمندان و مدیران و آن هائی که جنبش های اجتماعی را برمی انگیزند، پایان داد. ما اکنون باید برای مثال دست در دست طرفداران محیط زیست بگذاریم، و این نمونه مثال مهمی از چگونه این ائتلاف هاست.

در این موقعیت رابطه با طبیعت نقطه ی شروع است، اما هرکسی تشخیص می دهد چیزهایی هم باید برای بقیه ی گشتاورها گذاشته شود. البته سیاست خوش خیالانه ای را شاهدیم که تمایل دارد راه حل را فقط از منظر فن آوری خالص ببیند، اما روز به روز روشن تر می شود که این تلاش ها باید زندگی روزمره، درک ذهنی، سازماندهی تشکل ها، فرایندهای تولیدی و نیز روابط اجتماعی را هم شامل شوند. و این یعنی جنبشی برای تغییر ساختار جامعه ی سرمایه داری در کل، و برخورد با منطق رشدی که ابتدا تلاش می کند مشکلات را نادیده بگیرد.

در هر جنبش انتقالی، در هرحال، باید برای اهداف مشترک کم و بیش توافق هایی وجودداشته باشد. می توان برای این کار اصول راهنمای را تنظیم کرد. این می تواند شامل (من این اصول را بعنوان مثال ذکر می کنم) احترام به طبیعت، برابری جدی در روابط اجتماعی، سازماندهی تشکل ها براساس حسی از منافع و مالکیت مشترک، روش کاری مبتنی بر مدیریت دمکراتیک ( برخلاف قانونی کردن دروغینی که امروزه حاکم است)، سازماندهی فرایند کار توسط تولیدکننده ی مستقیم، زندگی روزمره به عنوان کاوش آزاد انواع جدیدی از روابط اجتماعی و پیشبرد زندگی، درک ذهنی متمرکز بر خودباوری در ارائه ی خدمت به بقیه ی افراد و نوآوری های فن آورانه و سازمانی که در خدمت منافع عموم باشد، نه حمایت از نیروهای نظامی و انتظامی و شرکت های حریص، باشد.

این می تواند نقاط متممی باشد که حول آن عمل اجتماعی همگرایی و جهت گیری پیدا می کند. البته این شاید تخیلی به نظر رسد! چاره چیست! ظاهرا ما جز این نمی توانیم باشیم.

بگذارید جزئیاتی از یک جنبه ی خاص از مشکل را بیان کنم که درمحل کار من وجوددارد. عقاید همیشه پیامدهایی دارد و عقاید غلط می تواند عواقب مخربی داشته باشد. شکست های سیاسی براساس تفکر نادرست اقتصادی نقش بسیار مخربی در شتاب گرفتن و سقوط دهه ی 30 و نیز مشاهده ی عدم توانائی در یافتن یک راه حل مناسب داشت.

هرچند که تاریخدانان و اقتصاددانان به توافقی در این مورد نرسیده اند که دقیقا چه سیاست هایی باعث شکست شد، اما همه توافق نظر داشتند که ساختار دانش لازم برای شناخت بحران باید منقلب شود. کینز و طرفدارانش این عمل را به انجام رساندند. اما در اواسط دهه ی 1970، روشن شد که ابزارسیاسی کینز، حداقل به همان روش بکارگرفته شده، دیگر کارائی ندارد و با این زمینه بود که سیاست های مبتنی بر پول گرایی، نظریه طرف عرضه، و مدل های ریاضی زیبای بازار اقتصاد خرد، طرز تفکر کینزی را بیرون راند. این روزها، پول گرایی و چارچوب بسته تر نظریه ی نولیبرالیسم که پس از سال 1980 برتفکراقتصادی مسلط شد زیر سئوال رفته است. یعنی در واقع، به طرز مفتضحی شکست خورده است.

ما نیاز به درک ذهنی جدیدی از دنیا داریم. این درک چه می تواند باشد و با توجه به موقعیت جامعه شناسان و روشنفکران موجود که هم تفکر می آفرینند و هم آن را (با همان اهمیت) نشر می دهند، این شخص چه کسی می تواند باشد؟ درک ذهنی فعلی که شدیدا تحت نفوذ نظریه های نولیبرالیسم و نیز دانشگاه ها و رسانه های نولیبرالی و شرکتی شده بوده، خود نقشی کمی در ایجاد بحران جاری نداشته است. برای مثال، این سئوال که با سیستم مالی، بخش بانکی، با مجموعه عملیات مالی دولتی و قدرت مالکیت خصوصی چکارکنیم، بدون خارج شدن از چارچوب تفکر رایج، قابل بحث نیست. برای این که چنین چیزی صورت گیرد، به انقلابی در تفکر آن هم در کانون هایی همچون دانشگاه ها، رسانه ها، دولت و همچنین درون موسسات مالی نیاز است.

کارل مارکس، با این که حاضر نبود به هیچ وجه فلسفه ی ایده آلیستی را قبول کند، می گوید که این عقاید دارای نیروی مادی در تاریخ اند. در هرحال، درک ذهنی یکی از هفت گشتاور در نظریه عمومی متمم انقلاب وی است. تحولات مستقل و برخوردهای درونی برسر درک ذهنی ای که باید هژمونی پیداکنند، یک نقش مهم تاریخی بازی می کنند. به همین دلیل مارکس ( همراه با انگلس) مانیفست کمونیست، سرمایه و دیگر آثار بی شماری را نوشت. این کارها یک سری مقالات انتقادی، هرچند ناکافی، درباره ی سرمایه داری و زمینه ی بحرانی آن را ارائه دادند. اما همانطور که مارکس اصرار داشت، فقط زمانی که این عقاید انتقادی به عرصه ی سازماندهی تشکل ها، شکل های سازمانی، سیستم تولیدی، زندگی روزانه، روابط اجتماعی، فن آوری و رابطه با طبیعت منتقل شود، دنیا واقعا تغییر می کند.

از آنجائی که مارکس می خواست دنیا را تغییردهد، نه آنکه تنها درکش کند، عقایدش باید با یک دید انقلابی فرمولبندی شود. این بطور اجتناب ناپذیری به معنای برخورد با طرز تفکری است که وابسته و مفید برای طبقه ی حاکم است. این واقعیت که عقاید انقلابی مارکس، به خصوص در این چندسال اخیر، هدف سرکوب و محروم سازی های مداوم (از تحریف و بد ارائه دادن آن گذشتم) شده، نشان از آن دارد که مدارا با آن برای طبقات حاکم زیادی خطرناک شده است. با این که کینز بارها اعتراف کرده که هیچگاه کارهای مارکس را نخوانده ، اما طی دهه ی 1930 وی را افراد زیادی احاطه کرده و بر او تاثیر می گذاشتند (ازجمله همکار اقتصاد دانش جوآن روبینسون ) که کارهای مارکس را خوانده بودند. و در حالی که بسیاری از آن ها با هیاهو به مفاهیم اصولی مارکس و روش دلیل آوری دیالکتیکی وی اعتراض می کردند، ولی دقیقا از برخی از نتیجه گیری های وی آگاه و عمیقا تحت تاثیرآن ها بودند. به نظر من، می توان گفت که نظریه ی انقلابی کینز بدون حضور خرابکارانه ی شبح مارکس در پس پرده ممکن نبود.

این روزها مشکل این است که بیشتر مردم نمی دانند که کینز کی بوده و واقعا برای چه ایستادگی کرد، و این در حالی ست که شناخت از مارکس بسیار ناچیز است. سرکوب جریان تفکرانتقادی و رادیکال، و یا دقیق تر بگویم تحت کنترل درآوردن رادیکالیسم در پشت دیوار چند فرهنگی، و سیاست هویت ها و انتخاب فرهنگی، موقعیت اسفناکی در محیط های آکادمیک ایجادکرده و جایی برای زیر سئوال بردن بانکدارانی باقی نگذاشته که این اوضاع اسفناک را بوجودآورده، و درست با همان ابزارها هم می خواهند خرابکاری خود را جمع کنند.

چسبیدن به عقاید پست مدرنیست ها و فراساختارگرایان که به قیمت زیر پا گذاشتن تفکر پیرامون تصویرهای عام، به بررسی خاص ها می پردازند نیز کمکی نمی کند. مطمئنا مسائل محلی و توجه به خاص ها مهم اند و نظریه هایی که نتوانند برای مثال تفاوت های جغرافیائی را درنظر بگیرند، نبودنشان بهتر از بودنشان است. اما زمانی که آن واقعیت برای کنارگذاشتن ( ندیدن) هرچیزی در ورای سیاست های خرد محلی مورد استفاده قرارمی گیرد، آن زمان خیانت روشنفکران و بطلان نقش سنتی آنان آشکار می شود.

مجموعه موجود دانشگاهیان، روشنفکران، و متخصصین علوم اجتماعی و انسانی توان لازم را برای انقلابی کردن ساختارهای دانش مان ندارد. در واقع، آنها آنچنان عمیق در ساخت سیستم جدید حکومت نولیبرال درگیر بوده اند که از پرسش هایی در مورد مشروعیت و دمکراسی طفره می روند و از پدرخواننده گی سیاستمداران قدرتمند به نوعی پشتیبانی می کنند. البته تعداد اندکی نیز وجود دارند که به نظر می رسد آماده اند تا از خود انتقاد کنند. دانشگاه ها به ارائه ی درس های بی فایده ی اقتصاد نوکلاسیک و یا نظریه های سیاسی ادامه می دهند - انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. دانشگاه های بازرگانی نیز خیلی راحت یک یا دو درس در مورد اخلاق تجاری و یا این که چگونه از ورشکستگی سایرین پولدار شویم، به واحدهای خود افزوده اند. و اینکه، بالاخره، بحران از حرص انسان برخاسته است و در این مورد کاری نمی توان کرد!

ساختار جاری دانش بطور روشنی غیرکارآمد و کیفیتا ضعیف است. تنها امید این است که نسل جدیدی از دانشجویان هوشمند ( یعنی کسانی که درپی شناخت جهان هستند) واقعیت را ببینند و بر تغییر آن پافشاری کنند. این اتفاق یک بار در دهه ی 60 صورت گرفت. جنبش مطالباتی دانشجویان در طول تاریخ، و در لحظات حساس، تشخیص داده که بین آنچه در جهان اتفاق می افتد و چیزی که رسانه ها بخورد مردم می دهند، تفاوت عظیمی وجوددارد، و آماده ی انجام عملی در مورد آن شده اند. علائمی از وجود چنین جنبشی، از تهران تا آتن و در بسیاری از دانشگاه های اروپائی، دیده می شود. این که نسل جدید دانشجویان در چین چگونه عمل کنند، بطور حتم شدیدا تحت نظر ارکان قدرت سیاسی در پکن قراردارد.

جنبشی انقلابی تحت رهبری دانشجویان و سرشار از جوانان، با تمام شواهد عدم قطعیت و مشکلاتش، ضروری اما شرط کافی برای ایجاد انقلاب در درک ذهنی ای نیست که بتواند ما را بسوی راه حل منطقی برای مشکلات جاری و رسیدن به یک رشد مستمر ببرد.

چه اتفاقی خواهدافتاد اگر جنبشی ضد سرمایه داری- وسیع تر از گذشته- با ائتلاف گسترده ای از طردشدگان، ناراضیان، فقرا و ستمدیدگان پا به عرصه ی وجود بگذارد؟ تصور بپا خواستن تمام این انسان ها، در هرکجا و با درخواست جایگاه مناسب خویش در زندگی اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی، بسیار هیجان انگیز خواهد بود. چنین امری تمرکز برروی این سئوال را هم ممکن می سازد که خواسته ها چه می تواند باشد و چه کاری باید در برابر آن انجام داد.

انتقال انقلابی بدون حداقل تغییراتی در عقاید خود ما، ترک باورها و تعصبات پروبال داده شده، دست کشیدن از تلاش برای رفاه و حقوق روزمره با تاکید بر نوع جدیدی از زندگی، پذیرفتن یک تغییر نقش اجتماعی و سیاسی، بازنگری در حقوق، وظایف و مسئولیت ها و تغییر رفتارهامان برای تطبیق بیشتر با نیازها و منافع جمعی صورت نخواهد گرفت. این بدان معنی ست که دنیای اطراف ما- جغرافیای ما- و همچنین روابط اجتماعی ما، رابطه با طبیعت و تمام گشتاورهای موجود در فرایند متمم انقلابی باید شدیدا تغییر شکل پیدا کند.

این تا حدی قابل درک است که بسیاری سیاست انکار را به سیاستی فعال برای رودررو شدن با تمام این مسائل ترجیح دهند. البته می توان خود را راحت کرد و فکرکرد که تمام این ها می تواند به شکل خود بخودی بدون دخالت ما صورت گیرد، و این که ما باید از خود رها شویم، و در راه ایجاد جامعه ای با عدالت اجتماعی بیشتر، هرچه که داریم به کناری بگذاریم، و به جایی که بوده ایم بازگردیم. اما این مزورانه است اگر تصورکنیم که چنین چیزی بدون هیچ فعالیت مبارزجویانه و خشونتی ممکن است، طبعا به خود و دیگران دروغ گفته ایم. همانطور که مارکس اشاره کرده، سرمایه داری در میان خون و آتش به دنیا آمده است. این امکان وجود دارد که به هنگام رفتن، بهتر از زمانی عمل کند که می آمد ، اما علایم موجود به شدت علیه مسیری آرام به سوی سرزمین موعود است.

در میان چپ ها، جریان های فکری بیمار متعددی در برخورد با مشکلات پیش رو وجود دارد. قبل از همه با سکتاریسم مرسوم روبرو هستیم که از تاریخ عمل رادیکال و گفتار نظریه سیاست چپ ریشه می گیرد. با کمال تعجب، در یگانه جایی که چیزی به نام فراموشی وجوددارد در میان چپ هاست. ( منظورم جدائی بین آنارشیست ها و مارکسیست ها در دهه 1870، بین تروتسکیست ها، مائوئیست ها و کمونیست های ارتدکس، و بین تمرکزگراهای خواهان فرمان راندن برکشور و اتونومیست های مخالف ساختارهای حکومتی و آنارشیست هاست). بحث ها بقدری تند و تیز و با کج خلقی همراه است که گاهی آدم فکر می کند نسیان هم چیز بدی نیست. اما در ورای این فرقه های انقلابی سنتی و دسته بندی های سیاسی، بستر فعالیت های سیاسی، از اواسط دهه ی 1970، وارد مرحله ی انتقال رادیکال شده است. مسیر مبارزه و امکانات تحول سیاسی هم از نظر جغرافیائی و هم از نظر سازماندهی دچار تغییر شده است.

تعداد بی شماری از سازمان های غیردولتی هستند هم اکنون نقشی سیاسی اجرا می کنند که پیش از دهه ی 70 به ندرت دیده می شد. بودجه ی آنان هم از سوی دولت و هم از سوی بخش خصوصی تامین می شود، و اغلب اوقات متفکرین و سازمانگران ایده آلیست آن ها را می گردانند ( آن ها برنامه ی اشتغال گسترده ای داشته اند). بیشتر آن ها به یک موضوع خاصی می پردازند( محیط زیست، فقر، حقوق زنان، ضد برده داری و کار کشی غیرقانونی و غیره). معمولا حتی اگر دارای عقاید و روش های مترقی باشند، از پیش گرفتن سیاست مستقیم ضدسرمایه داری سرباز می زنند. در برخی موارد، نولیبرالانه عمل می کنند، و مثلا سرگرم خصوصی سازی فعالیت های بهزیستی دولت می شوند و یا برروی اصلاحات نهادی برای تسهیل ادغام مردم حاشیه ای در بازار کار می کنند (اعتبارها و وام های اندک برای جمعیت کم درآمد مثال کلاسیکی از این نوع فعالیت ها است ).

در حالی که بسیاری از مشارکت کنند گان در این سازمان های غیردولتی افرادی رادیکال اند و عملا خود را وقف این کار می کنند، کارشان در نهایت به بهبود های تدریجی کوچک می انجامد. آنها درمجموع، موفقیت های ترقیخواهانه ای اینجا و آنجا داشته اند، اگرچه، در برخی زمینه ها، مانند حقوق زنان، مراقبت های بهداشتی، و حفاظت محیط زیست، به حق می توانند ادعا کنند که مشارکت مهمی در بهترکردن شرایط زندگی انسان دارند.

تغییر انقلابی اما توسط سازمان های غیردولتی صورت نمی گیرد. آن ها تا حد زیادی مجبور به تن دادن به سیاستمداران و انجام سیاست های حامیان خویش هستند. با وجود این که در حمایت از قدرت محلی، زمانی که بدیل های ضد سرمایه داری ممکن می گردد، آن ها به ایجاد فضای بازکمک می کنند و حتی بنا بر تجربه چنین بدیل هائی را حمایت می کنند، اما آن ها برای جلوگیری از جذب دوباره ی این بدیل ها در بکاربردن سرمایه داران مسلط، هیچ کاری نمی کنند، و حتی به آن دامن می زنند. امروزه قدرت مجموعه ی سازمان های غیردولتی در نقش غالبی منعکس است که آن ها در همایش اجتماعی جهان اجرا می کنند - جائی که تلاش می شود جنبش عدالت طلبی جهانی، بدیلی جهانی برای نولیبرالیسم، ارائه دهد، و این آن چیزی ست که طی ده سال اخیرروی آن تمرکز شده است.

گروه پرشمار دیگر اپوزیسیون از آنارشیست ها، اتونومیست ها و سازمان های محلی ( جی آر او) ها هستند که بودجه ی کمکی موسسات را رد می کنند، هرچند که برخی از آن ها به نهاد هایی همچون کلیسا متصل اند (برای مثال کلیسای کاتولیک که به ابتکار تاسیس انجمن های پایه ای در آمریکای لاتین دست زد و یا حمایت گسترده تر این کلیسا از جنبش های سیاسی در داخل شهرهای آمریکا). این گروه از همگونی بسیار فاصله دارند.( در واقع آن ها بین خود مشاجره ی سختی دارند، برای مثال آنارشیست های اجتماعی علیه آن هایی که طرفداران " روش زندگی "، نامیده می شوند برخورد خشنی داشته اند.). به هرحال در بین آن ها انزجار مشترکی نسبت به مذاکره با قدرت حکومتی وجوددارد و براین تاکیددارند که جوامع مدنی مرکزی هستند که تغییر می تواند در آنجا به وقوع پیوندد. به نظر آن ها، نیروهای خودسازمانده مردم در موقعیت های روزانه ای که در آن زندگی می کنند باید اساس هر بدیل ضدسرمایه داری باشد و به همین دلیل، شبکه ی افقی، مدل سازمانی مطلوب آن هاست. اقتصاد مورد نظر آن ها اقتصادی ست که به آن "اقتصاد همبستگی" می گویند. اساس این اقتصاد، بر مبادله ی تهاتری، و نظام تولید تعاونی و محلی است. آن ها معمولا مخالف ایده ی امکان ضرورت وجودی هر گرداننده ی مرکزی هستند و روابط سلسله مراتبی اجتماعی و یا سیاسی همراه با احزاب سیاسی عرفی را رد می کنند. این نوع سازمان ها را میتوان در همه جا دید. آن ها در برخی مناطق از نظر سیاسی تا حد قابل توجهی برتری پیدا کرده اند. برخی از آن ها شدیدا ضدسرمایه داری هستند و از اهداف انقلابی پشتیبانی می کنند و در برخی از موارد آماده ی حمایت از عملیات تخریبی و سایر انواع درگیری ها هستند (سایه ای از بریگارد سرخ در ایتالیا، بادر ماینهف در آلمان و ودر آندگراند در آمریکا در دهه ی 1970). اما تاثیر تمام این جنبش ها ( با کنارگذاشتن شاخه ی بسیار خشن آن ها) به واسطه ی اکراه و عدم توانائی آن ها در ارتقاء فعالین خود به صورت شکل های سازماندهی شده ای که به مسایل جهانی بپردازند، محدوداست. زمانی که نوبت خواسته های گسترده تر می شود، این فرض که عمل محلی تنها سطح با معنای تغییر است و هرچیزی که نشانی از سلسله مراتب داشته باشد ضدانقلابی است، محکوم به شکست خواهد بود. با وجوداین، این جنبش ها بدون شک پایگاه گسترده ای را برای آزمون اصول سیاسی ضد سرمایه داری فراهم می کنند.

گرایش گسترده سوم در بین سازمان های سنتی کارگران و احزاب سیاسی چپ نمودار است که تغییر شکل هایی نیز داده اند. این ها نیز از سوسیال دمکرات ها گرفته تا تروتسکیست های رادیکال تر و اشکال کمونیستی سازمان های حزبی ، متنوع اند. این شاخه با غلبه ی قدرت دولتی یا سازماندهی سلسله مراتبی خصومتی ندارد. در واقع، این شاخه سازماندهی سلسله مراتبی را برای یکپارچگی سازمان سیاسی دردامنه ی متنوعی از معیارهای سیاسی ضروری می داند. در سال هایی که سوسیال دمکراسی در اروپا هژمونی داشت، و حتی آمریکا را هم تحت تاثیر قرارداده بود، کنترل دولت در توزیع مازادها ابزاری اساسی در حذف نابرابری ها بود. شکست در به دست گرفتن کنترل جامعه در دوران تولید مازاد و به چالش کشیدن واقعی قدرت طبقه ی سرمایه دار، پاشنه آشیل این سیستم سیاسی بود، اما ما نباید پیشرفت هایی که ایجادکرده بود را از یاد ببریم، هرچند که معلوم شده است که بازگشت به چنین مدل سیاسی ای با سیستم رفاه عمومی و اقتصاد کینزین کافی نیست. جنبش بولیواریان در آمریکای لاتین و به قدرت رسیدن دولت مترقی سوسیال دمکرات یک از علائم امیدوارکننده ی احیای فرم جدیدی از تمرکزقدرت اقتصادی در قدرت مرکزی چپ است.

واقعیت آن است که هم نیروی کار متشکل و هم احزاب سیاسی چپ طی سی سال گذشته، شدیدا از جهان پیشرفته ی سرمایه داری آسیب دیده اند. بسیاری از آن ها متقاعد و یا مجبور شدند حمایت گسترده ای از نولیبرالیزم - البته تعدیل شده و به شکلی انسانی تر- بکنند. یک راه نگاه به نولیبرالیزم، همانطور که پیشتر توجه داده ام، آن را به صورت جنبشی بزرگ و کاملا انقلابی برای خصوصی سازی مازادها یا حداقل جلوگیری از اجتماعی شدن بیشتر آن دیدن است (که این دید را مارگارت تاچر، که خود را انقلابی بزرگ نامید رهبری می کرد).

برخی از علائم بهبودی هم در سازمان های کارگری و هم سیاست های چپ به چشم می خورد ( و این راهی در مقابل " راه سوم" حزب کارگر جدید در انگلیس به رهبری تونی بلر است که متاسفانه بسیاری از احزاب سوسیال دمکرات اروپا از آن کپی کردند). با مشاهده ی علائمی از پدیدارشدن احزاب سیاسی رادیکال تر در نقاط مختلف دنیا، تنها تکیه به جلوداری کارگران اکنون زیر سئوال رفته است. سئوال آن است که آیا آن احزاب چپگرا که به نوعی به قدرت سیاسی دست یافته اند، توانائی تاثیر گذاری قابل ملاحظه ای بر توسعه ی سرمایه داری و حل مشکلات ناشی از بحران انباشت داشته اند. عملکرد حزب سبز آلمان در قدرت به درخشانی زمانی که حزب خارج از قدرت عمل می کرد، نیست و احزاب سوسیال دمکرات راه خود به عنوان یک حزب را کاملا گم کرده اند. اما با این حال، احزاب چپ و اتحادیه های کارگری هنوز هم مهم اند و با کسب جنبه ای از قدرت حکومتی، مانند حزب کارگران برزیل یا جنبش بولیواری در ونزوئلا، تاثیر روشنی، نه تنها در آمریکای لاتین، بلکه سراسر جهان بر تفکر چپ داشته اند. مسئله ی پیچیده ی نقش حزب کمونیست در چین، با کنترل انحصاری آن بر قدرت سیاسی، و این که سیاست های آینده ی آن چه خواهدبود نیز به سادگی قابل حل نیست.

بر اساس نظریه متمم انقلابی، که پیشتر شرح آن رفت، بدون در دست گرفتن قدرت در کشور، انتقال رادیکال آن، و بازسازی چارچوب های قانونی و نهادی حامی مالکیت خصوصی، سیستم بازار و انباشت بی پایان سرمایه، هیچ راهی برای ایجاد نظمی ضد سرمایه داری وجود ندارد. رقابت درون کشوری و مبارزات ژئوپلتیک و ژئواقتصادی بر سر همه چیز، از تجارت و پول گرفته تا مسائل هژمونی، نیز بسی با اهمیت تر از آن است که به جنبش های اجتماعی محلی واگذاشته شود. همچنین، نمی توان آن ها را چون برای اندیشیدن بسیار بزرگ اند، به کنار گذاشت. اینکه پیوندهای مالی دولت چگونگی باز طراحی شوند و همچنین کارکرد عمومی ارزش که در وضع موجود توسط پول تعیین می شود را نمی توان تا ساخت بدیلی برای اقتصاد سیاسی سرمایه داری نادیده گرفت. به همین دلیل نادیده گرفتن نقش دولت و تحولات درونی این نظام، ایده ای مضحک برای هر جنبش انقلابی ضدسرمایه داری است.

شاخه ی چهارم از جنبش های اجتماعی ای تشکیل شده که به خصوص از نقطه نظر فلسفه ی سیاسی یا گرایشی خاص راهبری چندانی ندارند، اما به واسطه ی مواجه شدن با واقعیت، به مقاومت در مقابل جابجایی ها اجباری و خلع ید از امکانات در اثر بازسازی، توسعه ی صنعتی، ساخت سد، خصوصی سازی آب، از بین بردن خدمات اجتماعی و فرصت های آموزش دولتی یا هرچیزدیگر دست زده اند. در چنین موقعیت هایی، تمرکز بر زندگی روزمره در شهر، شهرستان، و روستا یا هرجای دیگر برای سازماندهی سیاسی علیه تهدید هایی که سیاست های دولت و منافع سرمایه داران به طرق مختلف برمردم آسیب پذیر اعمال می کند، پایگاهی مادی فراهم می کند. این شکل از اعتراض سیاسی توده ای است.

این نوع حرکت های اجتماعی نیز به وفور دیده می شوند، برخی از این جنبش ها، در طول زمان، درمی یابند که مشکلات موجود از یک نظام برمی خیزد و امری خاص و داخلی نیست و به همین جهت می توانند رادیکالیزه شوند. گردآوری این جنبش های اجتماعی در یک ائتلاف ( مانند ویا کامپسینا ، جنبش دهقانان بدون زمین در برزیل، یا جنبش دهقانی معترض به چنگ انداختن سرمایه دار برروی زمین و منابع در هند) و یا در شهرها (حق در شهر و جنبش پس گرفتن زمین در برزیل و اکنون در آمریکا) روشی را نشان می دهد که شاید به بازکردن راهی برای جلب متحدین گسترده تر برای بحث و مقابله با نیروهای سیستماتیکی منجرشود که ایده ی نوسازی، سدسازی، خصوصی سازی و یا هر چیز دیگر را بدون توجه به منافع مردم پیش می برند. این جنبش ها، در هرحال، بیشتر براساس واقعیت و تجربه ی خود و نه برداشت های ایدئولوژیک، به درک سیستماتیک از مسائل دست می یابند. از آنجائی که بسیاری از آنان در یک فضای مشترک، مثلا کلان شهرها، زندگی می کنند، درست مثل حالتی که در مراحل اولیه ی انقلاب صنعتی در کارخانه ها اتفاق افتاد، دلیل مشترکی می تواند پیدا شود و براساس تجربه ی مشترک، آگاهی از چگونگی عملکرد سرمایه داری به اقدام جمعی منجر گردد. این گرایش است که از طریق تجربیات سخت و تلخ، یک "روشنفکر زنده " ی راهبر خودآموخته می سازد (در کارهای آنتونیو گرامشی به خوبی بازتاب یافته) که به دریافت های دست اولی از جهان می رسد، اما با عام تر کردن درک خویش از سرمایه داری، حرف های زیادی برای گفتن دارد. گوش سپردن به حرف های رهبران دهقانان ام اس تی در برزیل و یا رهبران جنبش ضد چنگ اندازی شرکتی برروی زمین در هند بسیار آموزنده است. در چنین وضعیتی وظیفه ی مشترک، تحصیل کرده ها، ناراضی ها و رانده شدگان انعکاس صداهای ضعیف به گونه ایست که توجه ها را به سوی استثمار و ستم جلب کند و پاسخ ها را به برنامه ای ضدسرمایه داری هدایت نماید.

پنجمین مرکز مهم برای تغییر اجتماعی در جنبش های حق طلبانه حول شناسائی حقوق زنان، کودکان، همجنس گرایان، اقلیت های نژادی، قومی، و مذهبی است که همگی خواستار جایگاهی برابر هستند و نیز عرصه ی گسترده ای از جنبش های حفظ محیط زیست که بطور صریح ضدسرمایه داری نیستند. جنبش هایی که ادعای حق طلبی در هرکدام از این عرصه ها دارند، از نظر جغرافیائی در شرایط مساوی قرار ندارند و اغلب از این نظر به دو گروه تقسیم می شوند. گروه اول را یک نیاز به اقدام سوق داده و گروه دوم را بیشتر باورها و تفکرات. کنفرانس جهانی حقوق زنان ( در نایروبی 1985 که منجر به بیانیه ی پکن در 1995 شد) و ضد نژادپرستی( که تا کنفرانس دوبی در 2009 ادامه یافت) تلاش کرده اند زمینه ی مشترکی پیدا کنند. این درمورد کنفرانس های محیط زیستی هم صدق می کند، و هیچ شکی نیست که روابط اجتماعی در تمام این عرصه ها، حداقل در برخی از نقاط دنیا، درحال تغییر است. از یک دید اصول گرای تنگ نظر، ممکن است این جنبش ها با مبارزه ی طبقاتی آشتی ناپذیر به نظر برسند مطمئنا به این جنبش ها در محافل آکادمیک، به هزینه ی تضعیف تحلیل طبقاتی و سیاسی اقتصادی، اولویت داده شده است. اما با زنانه شدن نیروی کار جهانی، و زنانه شدن فقر، آن هم تقریبا در همه جا، و استفاده از جدائی جنسی به عنوان ابزاری برای کنترل نیروی کار، زنان حق طلب شده و آزاد کردن عملی زنان از سرکوب باید توجه لازم مبارزه ی طبقاتی را به خود جلب کند.(رهائی بخشی و آزادی عملی زنان از ستمی که بر آن ها می رود، متمرکز شدن بر آن، شرط ضروری مبارزه ی طبقاتی کرده است) چنین نگرشی را در سایر موارد مشابه، یعنی هر جا که تبعیض یا سرکوب آشکار وجوددارد، می توان مشاهده نمود. تبعیض و ستم به زنان و کودکان در دوران پیدایش سرمایه داری نقش اساسی داشت. اما سرمایه داری در شرایط فعلی می تواند بدون این نوع تبعیضات و سرکوب ها ادامه حیات دهد، و در چنین وضعیتی، حتی بدون زخم کاری در چهره اش توسط یک نیروی طبقاتی متحد، توانائی سیاسی اش برای ادامه ی آن شدیدا محدود خواهد شد. پذیرش چند فرهنگی و حقوق زنان( و از جمله محیط زیست) در یک جهان شرکتی، به خصوص آمریکا، شاهدی بر تطابق سرمایه داری با چنین ابعادی از تغییر اجتماعی است. اگرچه همزمان با آن بر جلوداری مبارزه ی طبقات تاکید مکرر شود. even as it re-emphasizes the salience of class divisions as the principle dimension for political action.

این پنج شاخه ی گسترده، تمام الگوهای سازمانی برای عمل سیاسی نیستند. برخی از سازمان ها اشکال تلفیق شده ی این پنج شاخه را محور عمل خود قرار داده اند. تلاش زیادی باید صورت بگیرد تا این گرایش های متنوع را حول این پرسش اساسی متمرکز ساخت که: آیا دنیا می تواند ازنظرمادی، اجتماعی، ذهنی و سیاسی طوری تغییرکند که نه تنها با روابط وخیم اجتماعی و طبیعی کنونی در بسیاری از نقاط دنیا مقابله کند، بلکه رشد تلفیقی بی پایان را دائمی سازد؟ این سئوالی است که طردشدگان و ناراضیان باید بارها و بارها بپرسند، و این در حالی ست که همزمان با آن از کسانی که درد مستقیم را می کشند و در جنبش های مقاومت سازمان می یابند و در مبارزه علیه عواقب وخیم رشد تلفیقی برروی زمین آبدیده می شوند، بسیار یاد بگیرند.

کمونیست ها، مارکس و انگلس درک اصلی خود را در مانیفست کمونیست بیان کرده اند. آن ها در تمام زمان ها و مکان ها به عنوان کسانی معرفی شده اند که محدودیت ها، ناکارایی و تمایلات مخرب نظم سرمایه داری را علیرغم نقاب های ایدئولوژیک و مشروعیت های دروغین سرمایه داران و مدافعان آن ها (بخصوص در رسانه ها) و تلاش برای ابدی نشان دادن قدرت طبقه ی خود می شناسند. کمونیست ها همه ی کسانی هستند که لاینقطع کار می کنند تا آینده ای متفاوت از آن چیزی بسازند که سرمایه داری پیشگوئی کرده است. این تعریف جالبی است. حالا که کمونیسم نهادگرای سنتی فروپاشیده و از بین رفته، به نظر می آید، با این تعریف، میلیون ها کمونیست واقعی وجود دارند که در جوامع ما فعالیت می کنند. آن ها تمایل دارند مطابق درک خود فعالیت کنند، و آماده اند که خلاقانه فوریت های ضدسرمایه داری را پیگیری کنند.

جنبش مخالف جهانی سازی در اواخر دهه ی 1990 اعلام کرد "جهانی دیگر ممکن است". چرا امروز نباید گفت که "کمونیسم دیگری ممکن است"؟ تحولات جاری سرمایه داری، حاکی از آن است که برای دستیابی به تغییری اساسی، به چنین چیزی نیاز داریم.