Friday, November 19, 2010


هدفمند کردن یارانه ها
مطلق‌ گرایی ما را به راه خطا می برد 

احمد سپیداری

• نباید ویژگی های خاص طرح هدفمند کردن یارانه ها در جمهوری اسلامی را که به شکل یک برنامهٔ پردامنه، آن هم درست پس از به خون کشیدن جنبش اعتراضی مردم، به اجرا گذاشته می شود، نادیده گرفت- ویژگی هایی که برای این مرحله از حیات دولت احمدی نژاد بسیار مهم است ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
آدينه  ۲٨ آبان ۱٣٨۹ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۱۰

در بحث هدفمند‌ کردن یارانه ها بسیار نوشته و گفته اند و چپ ها در این میان انصافا بسیار خوب و به موقع و درست برخورد کرده اند. شک نیست که حذف یارانه ها با هدف گسترش بخشیدن به دامنهٔ عملکرد بخش خصوصی و سرمایه‌ های جهانی و هرچه محدود کردن دامنهٔ عمل بخش عمومی یا دولتی، یا به عبارت دیگر گسترش بیش از پیش عملکرد بازار جهانی در همهٔ عرصه ها، از برنامه‌های محوری اقتصاد نولیبرالی بوده و هست و با نسخه‌های بانک جهانی در کشورهای مختلف پیگیری و پیاده شده است.
اما این دیدگاه درست کلان به مسئله نباید باعث شود ویژگی های خاص طرح هدفمند کردن یارانه ها در جمهوری اسلامی را که به شکل یک برنامهٔ پردامنه، آن هم درست پس از به خون کشیدن جنبش اعتراضی مردم، به اجرا گذاشته می شود، نادیده گرفت- ویژگی هایی که برای این مرحله از حیات دولت احمدی نژاد بسیار مهم است. متاسفانه گاه غفلت هایی در این زمینه به چشم می خورد. تحلیلی که در بلند مدت و در ابعاد کلی اقتصاد درست است، می تواند در کوتاه مدت و برای بخشی از آن، صحیح نباشد، چرا که برای لایه ها و اقشار یک جامعهٔ شدیداٌ طبقاتی یکسان عمل نمی کند. هدف از این نوشته روشنگری پیرامون همین تفاوت هاست.
بر اساس آخرین تصمیم گیری های ستاد برنامه ریزی اقتصادی دولت احمدی نژاد مبلغ ۴۰ هزار تومان برای دو ماه (یعنی ماهانه مبلغ ۲۰ هزار تومان) برای هر فرد از خانواده، به حساب سرپرست اکثریت خانواده ها ریخته شده است. این مبلغ پس از بررسی های طولانی و آزمون های چند مرحله ای در برخی از استان ها و نظرسنجی پیرامون تاثیرات آن، انتخاب و اعلام شده است. فراموش نکرده ایم که قرار بود پرداخت به اقشار مختلف، متغییر و بر اساس سطح درآمدها باشد و مطابق طرح اولیه، مردم به سه گروه تقسیم می شدند که این تقسیم و گروهبندی حتی به آن ها نیز اعلام و بحث های وسیع و مسئله سازی را باعث شد. البته این تقسیم، امروز هم به صورت دو گروهبندی وجود دارد و اقشار فقیرتر، و علاوه بر آن ها، احتمالا «عوام با بصیرت» یا نیروهای تحت امر حاکمیت قدری بیشتر خواهند گرفت که در بررسی خود آن را نادیده گرفته ام، چرا که فکر می کنم تاثیر جدی ای بر تحلیلم نخواهد داشت.
واقعیت آن است که بخش بزرگی از مردم ما هنوز هم در روستا و «روستاشهر»ها زندگی می کنند. (شهرگونه هایی با جمعیت ده ها هزار نفری و حتی دویست و سی صد هزار نفری تحت سلطهٔ سپاه و بسیج که فاقد ساختارهای مدرن صنعتی و اساسا فضاهای شهری تکامل یافته اند و بیشتر یک بافت و ساختار اقتصادی روستایی بر آن ها حاکم است.) در این روستا و روستاشهر ها خیل عظیمی از مردم زحمتکشی زندگی می کنند که درآمدهای بسیار اندکی دارند. من هر چه جستجو کردم نتوانستم آماری از سطوح درآمدی بی چیزان در روستاهای ایران پیدا کنم و به نظر می رسد ستاد آمار و اطلاعات طرح هدفمند کردن یارانه ها هنوز هم به دلایلی نتایج بررسی های خود را اعلام نکرده باشد. اما برای اینکه متوجه بشویم دامنهٔ فقر و بی نوایی در جامعه ما چیست، ذکر آمار چهارو نیم میلیون نفرهٔ افراد مستمری بگیر تحت پوشش کمیتهٔ امداد امام باید کفایت کند. آخرین مبلغ پرداختی به این خانواده ها ۴۳۲۰۰۰ ریال یعنی چیزی کمتر از ۲۰٪ حداقل حقوق مصوب وزارت کار است. این در حالی ست که کمیته امداد امام تنها بخش کوچکی از نیازمندان را پوشش می دهد و به دلیل منابع محدود و سخت گیری های انحصار طلبانه اش، بیشتر کانونی برای حمایت از فقیران حزب الله است تا ستادی برای کل نیازمندان و فقیران کف شهرها و روستاهای کشور. برآوردهای غیر رسمی حکایت از وجود چندین میلیون خانواده ای دارد که بی زمین اند و در روستاهایی خشک و کم آب یا بیکار در حاشیهٔ شهرها با چیزی حدود ۱۰۰ هزار تومان در ماه (بیش از دوبرابر سقف درآمد خانواده های کمیتهٔ امداد) زندگی می کنند.
برای درک تاثیرات کوتاه مدت پرداخت نقدی یارانه ها شاید بهتر باشد دو خانوادهٔ مختلف را در نظر بگیریم:
گروه اول- با سطح درآمد حدود ۱۰۰ هزار تومان در ماه
گروه دوم- با درآمد متوسط ۴۰۰ هزار تومان
طبعا گروه های پردرآمد بالایی جامعه که بیش از هزینه های خود درآمد دارند و مال و اموال و درآمدهاشان به علت تورم ناشی از اجرای طرح ارزش ریالی بیشتری پیدا می کند، از اجرای آن زیانی نخواهند برد. با فرض اینکه:
• تعداد افراد عضو خانواده ۵ نفر باشد
• این درآمدها با هزینه های خانواده برابری کند (در آمارها هزینه همیشه بالاتر است)
• و اجرای طرح تورمی ۵۰ درصدی را باعث شود (اینکه اجرای طرح به علت تاثیرات متقابل غیر قابل پیشبینی، وضعیت را آشوبی کند و به مرز بی ثباتی کامل برساند وجود دارد و همهٔ آماده باش های نظامی و استقرار امنیتی در محلات «شهری» به همین دلیل صورت می گیرد)
محاسبه درآمدها و هزینه ها برای خانواده های فرضی بعد از اجرای طرح بدین قرار خواهد بود:
برای گروه اول :
درآمد ماهانه معادل۲۰۰ هزارتومان و هزینه معادل ۱۵۰ هزار تومان
برای گروه دوم:
درآمد ماهانه معادل ۵۰۰ هزارتومان و هزینه معادل ۶۰۰ هزار تومان
چنانکه می بینیم اجرای این طرح برای دو گروه از زحمتکشان ما تاثیرات کوتاه مدت متفاوتی دارد. اگر چه در بلند مدت و با بی ارزش شدن ارقام پرداختی تاثیرات مشابه شود. یعنی، برای بی چیزان عمدتاٌ روستایی درآمد تازه ای ایجاد می کند و برای کارگران و کارمندان عمدتاٌ شهری هزینه ای کمر شکن را تحمیل می نماید. احتمالا این تاثیر برای بازاریان و خرده فروشان تغییر در نوع مشتریان و جابجایی چرخش کالاها خواهد بود، اما برای دارو دستهٔ ثروت اندوز و به شدت فاسد دستگاه دولتی و حکومتیان به جیب زدن بخش بزرگی از هزاران میلیارد تومان گردش مالی جدید که این بار جایگاه آنان را از بزرگ سرمایه داران داخلی به ردیف میلیاردرهای جهانی ارتقاء خواهد داد.
خلاصه اینکه ظاهرا اجرای این طرح در کوتاه مدت به زیان همه نیست و دولتمردان جمهوری اسلامی برای اجرای این نسخهٔ مشهور بانک جهانی سیاست رذیلانه ای را بکار بسته اند تا با ایجاد شکاف در میان زحمتکشان و قراردادن بخشی در مقابل بخش دیگر، صف مقاومت یکپارچهٔ مردم را در برابر خود بشکنند و برای ادامهٔ حاکمیتشان پایگاهی را درست در همان جایی که برایشان ممکن است فراهم آورند. به همین دلیل، نباید با تکیه بر تحلیل های تک سویه، اگر چه برای بخش بزرگی از جامعه صحیح است، دوگانگی عملکرد موجود در اجرای این طرح را نادیده نگرفت و به سمت موضعگیری هایی غلطید که به رژیم اجازه دهد ما را در برابر بخشی از مردم زحمتکش روستا و روستاشهرها قرار دهد.
این درست است که کارگران، کارمندان و آنچه بدون تعریف دقیق طبقهٔ متوسط نامیده می شود از اجرای این طرح به شدت ضربه خواهد خورد، اما باید متوجه بود که مطلق‌گرایی و تک وجهی دیدن اثرات این فرایند ممکن است تحلیل ما را دچار کاستی ها و خطاهایی قابل توجه سازد.

Thursday, November 4, 2010

روزی که رفتم که رفتم را برایمان خواند

یک، شجریان بی تردید یکی از بی نظیرترین صداهای موسیقی تاریخ ایران است. چه تردیدی در این می توان کرد؟ او از همان اولین ترانه ای که با گویش مشهدی در سال 1339 در رادیو مشهد خواند، صدایش به دل مردم نشست. بعدها او مثل بسیاری از هنرمندانی که دوست نداشتند آلوده سیاست شوند، کار خودش را کرد. بعضی، ترانه هایش را که بوی انقلابی می داد، به معنای همراهی او با سیاست روز گرفتند، عده ای نیز اجراهایش را در دهه شصت به معنی مبارزه طلبی و توصیف وضع سیاه حاکم بر کشور تلقی کردند. ولی اگر او چنین نکرده بود، باید چه می کرد؟ چگونه می تواند هنرمندی که با صدایش زیبایی می آفریند، در کشوری که همه چیز آن آلوده به سیاست است، باقی بماند؟ ممکن است بگوئی چه لزومی دارد باقی بماند؟
شجریان ماند و تلاش کرد تا آنجا که می تواند نه باجی بدهد و نه خود را بفروشد. مردم با او همراهی کردند و توانست در دورانی که نمی شد تصنیف خواند، با خواندن آواز خودش را نگه دارد، وقتی می شد در ایران کنسرت بدهد روی صحنه رفت و وقتی نمی شد، آلبوم هایش را در ایران منتشر کرد و کنسرت هایش را بیرون ایران اجرا کرد. اما فرض کنیم که او زن بود و مثل همه زنان بزرگ موسیقی ایران، مثل گوگوش و مرضیه و پوران و سیما بینا و هنگامه اخوان و الهه و پری زنگنه و همه و همه زنانی که سالها ترانه خوان این سرزمین بودند، نمی توانست بخواند. چه باید می کرد؟ باید مثل گوگوش بیست سال با عینک دودی و بدون اینکه هیچ کس او را ببیند و متهم شود که علیه انقلاب کاری می کند، از زندگی محروم شود؟ یا مثل دلکش تا آخرین روزهای عمر و پیش از کنسرت اش در پیرانه سری در کانادا، در خانه حبس شود و در فقر و فلاکت زندگی کند؟ یا مثل خیلی از آنها که رفتند و در زندگی هنری لس آنجلس دچار بی مخاطبی شدند و دائم مجبور شدند همان ترانه های بیست سالگی شان را تکرار کنند و دائم چنان خود را بیارایند که شبیه همان تصویری بشوند که در بیست و چند سالگی در ذهن مردم بود. داریوش و ابی و شهرام باید خودشان را با همان ریش و سبیل مدل 1350 حفظ می کردند و شهره و لیلا فروهر باید همانطور لباس می پوشید که در پنجاه سالگی هم انگار هنوز بیست ساله اند. البته که می شود آنها را دست انداخت، ولی واقعا خواننده موسیقی پاپ که بسیاری از مردم ده سالگی به او عشق می ورزند و همیشه عده ای هوادارش می مانند، چطور باید پیش بینی می کرد که یک مشت دیوانه بیایند و بگویند که صدای زن حرام است و نمایش نی و سنتور و تار اشکال شرعی دارد و موسیقی پاپ صدای استکبار است؟ اصلا بنا نبود که خواننده موسیقی پاپ، چیزی غیر از موسیقی سطحی و در دسترس و عامه پسند را بخواند. اگر انتظار داشتیم که در فضیلت هستی شناسی بخواند که دیگر خواننده پاپ نبود، می شد فیلسوف. یک باره همه موسیقی ایرانی اعم از سنتی و پاپ و محلی و ملی و همه و همه نابود شد و رفت به زباله دانی تاریخ. هیچ وقت هیچ کس نمی تواند توضیح بدهد که چرا اگر آقای گلریز همان ترانه آقای گلپایگانی برادرش را بخواند، بدون اشکال است؟ اگر موسیقی ایراد دارد، که هر دو موسیقی یکی است. اگر شعر ایراد دارد که این یکی همان شعر را می خواند، اگر صدا هم قرار است ایراد داشته باشد صدای گلپایگانی که بهتر از گلریز بود. ممکن است کسی بگوید که چرا این خواننده در زمان گذشته در تلویزیون ظاهر شد؟ مشکل این است که همه خوانندگانی که در آن تلویزیون ظاهر نشدند هم ممنوع شدند. و مشکل این است که تازه یک حکومت و یک ایدئولوژی بعد از بیست سال به این نتیجه رسید که محمد نوری قابل پخش است و فرهاد بدون تصویر قابل پخش است، و ترانه فرهاد که درباره حضرت محمد است قابل پخش است و آن یکی ترانه اش قابل پخش نیست. واقعا انقلاب به هر شکل آن موجود عنیف و احمقانه ای است. یک مشت آدم می شوند قربانی و هیچ کس هم تا ابد پاسخ نمی دهد که چرا موسیقی در ایران حرام است و سینما در افغانستان حرام است و سمبولیسم در شوروی به عنوان یک توطئه امپریالیستی شناخته می شود.
دو، این هنرمند بیچاره هر کاری هم بکند زیر دست و پا له می شود. شاید روشن ترین نمونه این قربانی شدن را در سیاوش کسرائی می شود دید، شاعری که هیچ تردیدی در این نیست که برخی از زیباترین ترانه ها و شعرهای موسیقی ایرانی را سروده است، شعر " محمد" او را فرهاد با تم مذهبی خواند، شعر " به من گفتی که دل دریا کن ای دوست" او را با حال و هوایی عاشقانه و انسانی، شجریان خواند، شعر " همراه شو عزیز" او را هم برای انقلاب خواندند و هم برای جنگ خواندند و هم برای اصلاحات خواندند و هم برای جنبش سبز، آخر کار هم انقلابیون طردش کردند و هم راست ها و هم چپ ها کنارش گذاشتند و هیچ کس هم نمی دانست که پایان کارش به کجا رسید. شاید ندانید که خیلی ها متهمش می کنند به این که جاسوس شوروی بود. من که تاریخ جنبش چپ را خوانده ام اصلا بعید نمی دانم که او زمانی با کا گ ب هم رابطه داشت. اما نمی توانم بفهمم چرا باید شاعری تا این حد بزرگ که در زیبایی اشعارش و عظمت کارش هیچ تردیدی ندارم، سروکارش با کا گ ب بیافتد؟ جز اینکه بخاطر اینکه آدم مهربانی بوده، و مردم را دوست داشته، چپ اخلاقی شده، بعد چپ تشکیلاتی شده و بعد شوخی شوخی چشمش را باز کرده و دیده وسط سرمای مسکو است. یا باید می رفت اوین، یا سیبری یا کا گ ب، برای چه؟ مگر او سیاستمدار بود؟ مگر او جز یک شاعر و ترانه سرا بود؟ حتما بسیاری از چپ ها و سیاستمداران مخالفش او را نمی بخشند، طبیعتا با متر سیاست نصف مردم باید اعدام شوند، ولی ما چگونه می توانیم گور آدمی را لگدمال کنیم، آدمی که خودمان قربانی اش کردیم و بعد ترانه اش را زیر لب بخوانیم و یادمان برود که این ترانه زیبا از روح همان قربانی بیرون آمده است؟
سه، فریدون فرخ زاد یکی دیگر از قربانیان سیاست در ایران است. او جزو معدود آدمهای باسواد و اهل فرهنگ موسیقی گذشته ایران بود. آدمی بود که بشدت از ابتذال و بلاهت بدش می آمد، فرهنگ جدید را می فهمید، شعر می شناخت، حتی سیاست را هم خوب می شناخت و به همین دلیل قربانی شد، چون به سیاست نزدیک شده بود. شاید اگر او هم مثل خیلی از خوانندگان موسیقی پاپ ترانه هایش درباره " چشم دختران وطن" یا آهوی دشت زنگاری" یا " رنگ چشمات عسل" یا " خال قزی" یا " السون و ولسون" بود، اصلا قربانی نمی شد. غیر از این است که چنان کشورش را دوست داشت که خطر ارتباط با آدمهایی را پذیرفته بود که جانش را گرفتند، چون دوست داشت بتواند به ایران بازگردد. ممکن است امروز خیلی از ماها در سوگ او گریه کنیم یا رگ گردن مان را کلفت کنیم که عجب آدم بزرگ و مبارزی بود، ولی یادمان نرود که اتفاقا او از زمانی از حافظه موسیقی ما حذف شد که به سیاست نزدیک شد. فکر کرده بود می تواند کاری بکند و با صدایش تاثیری بر جامعه لگد خورده و نابود شده آن روز ایران بگذارد، شوخی شوخی جانش را از دست داد. مگر خیلی از ترانه سرایان خوانندگان لس آنجلسی، کارکنان رسمی صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیستند؟ و مگر دهها خواننده ترانه های لس آنجلسی، حتی فلان بازیگری که آخوندها را مسخره می کرد، به ایران نرفت و بسلامت برنگشت، فقط به این خاطر که با سیاست چنان هماغوش نشده بود که قربانی شود.
چهار، هنرمند در مملکت ما آواره است، تا می آید به هنر ناب بچسبد، یک دفعه ماموران ساواک سر می رسند و به او می گویند حتما باید برود جلوی دوربین تلویزیون شاهنشاهی. بعد که انقلاب می شود از او می خواهند چون جلوی دوربین کثیف شاه رفته بود، از مردم دفاع کند، دو سال بعد به اتهام دفاع از مردم زندانی اش می کنند و بعد از پنج سال رهایش می کنند و می گویند برو و بچسب به هنر ناب و دیگر به زندان برنگرد. تا می خواهد مشغول هنر ناب بشود، یک مشت اصلاح طلب پیدا می شوند و از او می خواهند در جنبش اصلاحات شرکت کند، بدبخت بیچاره در جنبش شرکت می کند و از همان روز اول وزارت اطلاعات ولش نمی کند. همین وزارت اطلاعات اگر دست به سیاستمدار اصلاح طلب بزند، صدای مردم گوش فلک را کر می کند، ولی آدمی که یک بار نفس اش را بریده اند، تا ابد وحشت از نفس کشیدن دارد. همین می شود که نصف حامیان هنرمند دولت احمدی نژاد می شوند کسانی که بیست سال قبل به عنوان مجاهد و چپ و فدایی و توده ای و راه کارگری در سن هجده سالگی زندانی بودند. حالا اگر طرف روی احمدی نژاد را ببوسد، مثل علیرضا افتخاری قربانی می شود و مردم او را لعنت می کنند، احمدی نژاد هم می رود نیویورک و بیروت و اصلا یادش می رود که این علیرضا افتخاری بدبخت یا حسین درخشان بیچاره یا مسعود فراستی زندان کشیده، یا شریفی نیای تا پای اعدام رفته، اصلا کجاست و چه می کند؟ اگر هم دل شیر داشته باشد و مثل باران کوثری و اصغر فرهادی از حق مردم دفاع کند، شغلش به خطر می افتد. اگر مثل گلشیفته فراهانی که پدرش عمری مصیبت و رنج کشید، برود فرنگ تا سالها باید از کشورش محروم شود و اگر مثل حبیب برگردد ایران، افکار عمومی محوش می کند. شاید فکر کنید که مشکلاتی چنین بخاطر هنرمندان است، ولی واقعا چنین نیست. مشکل اصلی یا بخاطر سوء استفاده سیاستمداران از هنرمند است، یا بخاطر قضاوت افکار عمومی در ایران است که وقتی هنرمندی اشتباه کند، تا ابد بخشیده نمی شود.
پنج، امروز مرضیه در پاریس درگذشت. وقتی در سال 1350 در کنسرت بزرگ ایران ناسیونال شرکت کرده بود، گفته بود که " من پنجاه سالم است، اما هنوز احساس جوانی می کنم." و ترانه بهارم دخترم را خوانده بود. شاید در میان همه خوانندگان زن موسیقی ملی ایران، او به دلیل جنس صدا و تسلطش به آواز و تصنیف، خواننده ای منحصر بفرد بود. هم بخاطر برخی اجراهای مشترکش، هم بخاطر اشعار ترانه هایش و هم بخاطر شخصیتی که با صدایش ساخته شد. او مثل گوگوش که بخش وسیعی از حافظه موسیقی پاپ یکی دو نسل را به خود اختصاص داد، موجودی منحصر بفرد بود. حتی وقتی در سال 1357 به دلیل انقلابی که بسیاری و از جمله مجاهدین خلق مسوولش بودند و در نتیجه تلاش نسل انقلابیون که میلیونها تن بودند، مرضیه نیز مانند همه زنان موسیقی ایران ممنوع و بکلی محو شد. صدایش ماند اما خودش رابطه اش را با مخاطب از دست داد. شاید اگر اشتباه نکرده بود، مرگش باعث می شد تا تمام مردم ایران در عزایش بگریند، ولی او نیز قربانی سیاست شد. او وارد بازی ای شد که هیچ اطلاعی از آن نداشت، به همین سادگی آمد و کنار ناکسانی نشست که نفرت ملتی را برانگیخته بودند. من نفرت مردم از مجاهدین خلق را اگر چه هرگز نفرت را دوست نمی دارم، نمی توانم بحق ندانم، همانطور که نفرت مردم از هیتلر و استالین را نمی توانم بحق ندانم. اما فکر می کنم این مرضیه نیست که باید پاسخ اشتباهش را بدهد، اگر چه پاسخ اشتباهش را سالها داد و بکلی برای سالها از حافظه جامعه ایران حذف شد، اما این مجاهدین خلق هستند که باید پاسخ بدهند که چرا به خودشان حق دادند که صدایی را که بخش زیبایی از وجود و تاریخ و حافظه یک ملت شده بود، چنان آلوده کنند که حتی وقتی در تنهایی می خواهی آن را گوش کنی، باز هم خودت را محکوم می کنی که چرا او در کنار اراذل و اوباش مجاهدین خلق نشسته است و دلت می سوزد که بخشی از حافظه ات به همین سادگی آلوده و قربانی شده است. شاید ما مردم، ما مردم بد، اگر او چنین اشتباهی نکرده بود، تاج گلی به سرش نمی گذاشتیم، کما اینکه وقتی بانو دلکش در انزوای تهران می پوسید هم کسی دستش را نبوسید و خاطره صدایش را کسی ارج نگذاشت و وقتی گوگوش که صدایش ثروت ملی ایرانیان بود، بیست سال در گوشه ای نشسته بود، هیچ کس شهامت نکرد، نامش را به نیکی ببرد. شاید یک بار باید از قربانیان تهوعی به نام انقلاب 57 عذرخواهی کنیم. تمام خوانندگان زنی که قربانی این انقلاب شدند، در حقیقت قربانی بلاهت نسلی هستند که با ساده لوحی شان، حافظه هنر یک کشور را مخدوش کردند. شاید ساده ترین کاری که می شود در مقابل قربانی شدن مرضیه کرد، این است که بتوانیم بخاطر همه اشتباهاتی که ما یا پدران مان یا فرزندان مان در آن سهیم بودیم، جایی در قلب مان باز کنیم تا او را در همان جایی که باید حفظ کنیم، نمی گویم دفن کنیم، چون صدای او هرگز دفن نشد و نمی شود.
مثل اینکه این ترانه همه سالهای آخرش بود که " یه روزی رفتم که رفتم رو برات خونده بودم/ اون زمونم به خدا تو کار دل مونده بودم" و می شود " یه دل اینجا یه دل اونجا" ی او را گوش کرد و با او خداحافظی کرد و خواند که " دل تا بی تاب نشده/ اشکها سیلاب نشده/ خداحافظ ، خداحافظ" و می شود به بد آوردنش فکر کنی و بخوانی که " وقتی دل بد می آره/ گریه حاصل نداره/ خداحافظ، خداحافظ"....

ابراهیم نبوی، بروکسل، بیست و دوم مهر 1389