یک، شجریان بی تردید یکی از بی نظیرترین صداهای موسیقی تاریخ ایران است. چه تردیدی در این می توان کرد؟ او از همان اولین ترانه ای که با گویش مشهدی در سال 1339 در رادیو مشهد خواند، صدایش به دل مردم نشست. بعدها او مثل بسیاری از هنرمندانی که دوست نداشتند آلوده سیاست شوند، کار خودش را کرد. بعضی، ترانه هایش را که بوی انقلابی می داد، به معنای همراهی او با سیاست روز گرفتند، عده ای نیز اجراهایش را در دهه شصت به معنی مبارزه طلبی و توصیف وضع سیاه حاکم بر کشور تلقی کردند. ولی اگر او چنین نکرده بود، باید چه می کرد؟ چگونه می تواند هنرمندی که با صدایش زیبایی می آفریند، در کشوری که همه چیز آن آلوده به سیاست است، باقی بماند؟ ممکن است بگوئی چه لزومی دارد باقی بماند؟
شجریان ماند و تلاش کرد تا آنجا که می تواند نه باجی بدهد و نه خود را بفروشد. مردم با او همراهی کردند و توانست در دورانی که نمی شد تصنیف خواند، با خواندن آواز خودش را نگه دارد، وقتی می شد در ایران کنسرت بدهد روی صحنه رفت و وقتی نمی شد، آلبوم هایش را در ایران منتشر کرد و کنسرت هایش را بیرون ایران اجرا کرد. اما فرض کنیم که او زن بود و مثل همه زنان بزرگ موسیقی ایران، مثل گوگوش و مرضیه و پوران و سیما بینا و هنگامه اخوان و الهه و پری زنگنه و همه و همه زنانی که سالها ترانه خوان این سرزمین بودند، نمی توانست بخواند. چه باید می کرد؟ باید مثل گوگوش بیست سال با عینک دودی و بدون اینکه هیچ کس او را ببیند و متهم شود که علیه انقلاب کاری می کند، از زندگی محروم شود؟ یا مثل دلکش تا آخرین روزهای عمر و پیش از کنسرت اش در پیرانه سری در کانادا، در خانه حبس شود و در فقر و فلاکت زندگی کند؟ یا مثل خیلی از آنها که رفتند و در زندگی هنری لس آنجلس دچار بی مخاطبی شدند و دائم مجبور شدند همان ترانه های بیست سالگی شان را تکرار کنند و دائم چنان خود را بیارایند که شبیه همان تصویری بشوند که در بیست و چند سالگی در ذهن مردم بود. داریوش و ابی و شهرام باید خودشان را با همان ریش و سبیل مدل 1350 حفظ می کردند و شهره و لیلا فروهر باید همانطور لباس می پوشید که در پنجاه سالگی هم انگار هنوز بیست ساله اند. البته که می شود آنها را دست انداخت، ولی واقعا خواننده موسیقی پاپ که بسیاری از مردم ده سالگی به او عشق می ورزند و همیشه عده ای هوادارش می مانند، چطور باید پیش بینی می کرد که یک مشت دیوانه بیایند و بگویند که صدای زن حرام است و نمایش نی و سنتور و تار اشکال شرعی دارد و موسیقی پاپ صدای استکبار است؟ اصلا بنا نبود که خواننده موسیقی پاپ، چیزی غیر از موسیقی سطحی و در دسترس و عامه پسند را بخواند. اگر انتظار داشتیم که در فضیلت هستی شناسی بخواند که دیگر خواننده پاپ نبود، می شد فیلسوف. یک باره همه موسیقی ایرانی اعم از سنتی و پاپ و محلی و ملی و همه و همه نابود شد و رفت به زباله دانی تاریخ. هیچ وقت هیچ کس نمی تواند توضیح بدهد که چرا اگر آقای گلریز همان ترانه آقای گلپایگانی برادرش را بخواند، بدون اشکال است؟ اگر موسیقی ایراد دارد، که هر دو موسیقی یکی است. اگر شعر ایراد دارد که این یکی همان شعر را می خواند، اگر صدا هم قرار است ایراد داشته باشد صدای گلپایگانی که بهتر از گلریز بود. ممکن است کسی بگوید که چرا این خواننده در زمان گذشته در تلویزیون ظاهر شد؟ مشکل این است که همه خوانندگانی که در آن تلویزیون ظاهر نشدند هم ممنوع شدند. و مشکل این است که تازه یک حکومت و یک ایدئولوژی بعد از بیست سال به این نتیجه رسید که محمد نوری قابل پخش است و فرهاد بدون تصویر قابل پخش است، و ترانه فرهاد که درباره حضرت محمد است قابل پخش است و آن یکی ترانه اش قابل پخش نیست. واقعا انقلاب به هر شکل آن موجود عنیف و احمقانه ای است. یک مشت آدم می شوند قربانی و هیچ کس هم تا ابد پاسخ نمی دهد که چرا موسیقی در ایران حرام است و سینما در افغانستان حرام است و سمبولیسم در شوروی به عنوان یک توطئه امپریالیستی شناخته می شود.
دو، این هنرمند بیچاره هر کاری هم بکند زیر دست و پا له می شود. شاید روشن ترین نمونه این قربانی شدن را در سیاوش کسرائی می شود دید، شاعری که هیچ تردیدی در این نیست که برخی از زیباترین ترانه ها و شعرهای موسیقی ایرانی را سروده است، شعر " محمد" او را فرهاد با تم مذهبی خواند، شعر " به من گفتی که دل دریا کن ای دوست" او را با حال و هوایی عاشقانه و انسانی، شجریان خواند، شعر " همراه شو عزیز" او را هم برای انقلاب خواندند و هم برای جنگ خواندند و هم برای اصلاحات خواندند و هم برای جنبش سبز، آخر کار هم انقلابیون طردش کردند و هم راست ها و هم چپ ها کنارش گذاشتند و هیچ کس هم نمی دانست که پایان کارش به کجا رسید. شاید ندانید که خیلی ها متهمش می کنند به این که جاسوس شوروی بود. من که تاریخ جنبش چپ را خوانده ام اصلا بعید نمی دانم که او زمانی با کا گ ب هم رابطه داشت. اما نمی توانم بفهمم چرا باید شاعری تا این حد بزرگ که در زیبایی اشعارش و عظمت کارش هیچ تردیدی ندارم، سروکارش با کا گ ب بیافتد؟ جز اینکه بخاطر اینکه آدم مهربانی بوده، و مردم را دوست داشته، چپ اخلاقی شده، بعد چپ تشکیلاتی شده و بعد شوخی شوخی چشمش را باز کرده و دیده وسط سرمای مسکو است. یا باید می رفت اوین، یا سیبری یا کا گ ب، برای چه؟ مگر او سیاستمدار بود؟ مگر او جز یک شاعر و ترانه سرا بود؟ حتما بسیاری از چپ ها و سیاستمداران مخالفش او را نمی بخشند، طبیعتا با متر سیاست نصف مردم باید اعدام شوند، ولی ما چگونه می توانیم گور آدمی را لگدمال کنیم، آدمی که خودمان قربانی اش کردیم و بعد ترانه اش را زیر لب بخوانیم و یادمان برود که این ترانه زیبا از روح همان قربانی بیرون آمده است؟
سه، فریدون فرخ زاد یکی دیگر از قربانیان سیاست در ایران است. او جزو معدود آدمهای باسواد و اهل فرهنگ موسیقی گذشته ایران بود. آدمی بود که بشدت از ابتذال و بلاهت بدش می آمد، فرهنگ جدید را می فهمید، شعر می شناخت، حتی سیاست را هم خوب می شناخت و به همین دلیل قربانی شد، چون به سیاست نزدیک شده بود. شاید اگر او هم مثل خیلی از خوانندگان موسیقی پاپ ترانه هایش درباره " چشم دختران وطن" یا آهوی دشت زنگاری" یا " رنگ چشمات عسل" یا " خال قزی" یا " السون و ولسون" بود، اصلا قربانی نمی شد. غیر از این است که چنان کشورش را دوست داشت که خطر ارتباط با آدمهایی را پذیرفته بود که جانش را گرفتند، چون دوست داشت بتواند به ایران بازگردد. ممکن است امروز خیلی از ماها در سوگ او گریه کنیم یا رگ گردن مان را کلفت کنیم که عجب آدم بزرگ و مبارزی بود، ولی یادمان نرود که اتفاقا او از زمانی از حافظه موسیقی ما حذف شد که به سیاست نزدیک شد. فکر کرده بود می تواند کاری بکند و با صدایش تاثیری بر جامعه لگد خورده و نابود شده آن روز ایران بگذارد، شوخی شوخی جانش را از دست داد. مگر خیلی از ترانه سرایان خوانندگان لس آنجلسی، کارکنان رسمی صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیستند؟ و مگر دهها خواننده ترانه های لس آنجلسی، حتی فلان بازیگری که آخوندها را مسخره می کرد، به ایران نرفت و بسلامت برنگشت، فقط به این خاطر که با سیاست چنان هماغوش نشده بود که قربانی شود.
چهار، هنرمند در مملکت ما آواره است، تا می آید به هنر ناب بچسبد، یک دفعه ماموران ساواک سر می رسند و به او می گویند حتما باید برود جلوی دوربین تلویزیون شاهنشاهی. بعد که انقلاب می شود از او می خواهند چون جلوی دوربین کثیف شاه رفته بود، از مردم دفاع کند، دو سال بعد به اتهام دفاع از مردم زندانی اش می کنند و بعد از پنج سال رهایش می کنند و می گویند برو و بچسب به هنر ناب و دیگر به زندان برنگرد. تا می خواهد مشغول هنر ناب بشود، یک مشت اصلاح طلب پیدا می شوند و از او می خواهند در جنبش اصلاحات شرکت کند، بدبخت بیچاره در جنبش شرکت می کند و از همان روز اول وزارت اطلاعات ولش نمی کند. همین وزارت اطلاعات اگر دست به سیاستمدار اصلاح طلب بزند، صدای مردم گوش فلک را کر می کند، ولی آدمی که یک بار نفس اش را بریده اند، تا ابد وحشت از نفس کشیدن دارد. همین می شود که نصف حامیان هنرمند دولت احمدی نژاد می شوند کسانی که بیست سال قبل به عنوان مجاهد و چپ و فدایی و توده ای و راه کارگری در سن هجده سالگی زندانی بودند. حالا اگر طرف روی احمدی نژاد را ببوسد، مثل علیرضا افتخاری قربانی می شود و مردم او را لعنت می کنند، احمدی نژاد هم می رود نیویورک و بیروت و اصلا یادش می رود که این علیرضا افتخاری بدبخت یا حسین درخشان بیچاره یا مسعود فراستی زندان کشیده، یا شریفی نیای تا پای اعدام رفته، اصلا کجاست و چه می کند؟ اگر هم دل شیر داشته باشد و مثل باران کوثری و اصغر فرهادی از حق مردم دفاع کند، شغلش به خطر می افتد. اگر مثل گلشیفته فراهانی که پدرش عمری مصیبت و رنج کشید، برود فرنگ تا سالها باید از کشورش محروم شود و اگر مثل حبیب برگردد ایران، افکار عمومی محوش می کند. شاید فکر کنید که مشکلاتی چنین بخاطر هنرمندان است، ولی واقعا چنین نیست. مشکل اصلی یا بخاطر سوء استفاده سیاستمداران از هنرمند است، یا بخاطر قضاوت افکار عمومی در ایران است که وقتی هنرمندی اشتباه کند، تا ابد بخشیده نمی شود.
پنج، امروز مرضیه در پاریس درگذشت. وقتی در سال 1350 در کنسرت بزرگ ایران ناسیونال شرکت کرده بود، گفته بود که " من پنجاه سالم است، اما هنوز احساس جوانی می کنم." و ترانه بهارم دخترم را خوانده بود. شاید در میان همه خوانندگان زن موسیقی ملی ایران، او به دلیل جنس صدا و تسلطش به آواز و تصنیف، خواننده ای منحصر بفرد بود. هم بخاطر برخی اجراهای مشترکش، هم بخاطر اشعار ترانه هایش و هم بخاطر شخصیتی که با صدایش ساخته شد. او مثل گوگوش که بخش وسیعی از حافظه موسیقی پاپ یکی دو نسل را به خود اختصاص داد، موجودی منحصر بفرد بود. حتی وقتی در سال 1357 به دلیل انقلابی که بسیاری و از جمله مجاهدین خلق مسوولش بودند و در نتیجه تلاش نسل انقلابیون که میلیونها تن بودند، مرضیه نیز مانند همه زنان موسیقی ایران ممنوع و بکلی محو شد. صدایش ماند اما خودش رابطه اش را با مخاطب از دست داد. شاید اگر اشتباه نکرده بود، مرگش باعث می شد تا تمام مردم ایران در عزایش بگریند، ولی او نیز قربانی سیاست شد. او وارد بازی ای شد که هیچ اطلاعی از آن نداشت، به همین سادگی آمد و کنار ناکسانی نشست که نفرت ملتی را برانگیخته بودند. من نفرت مردم از مجاهدین خلق را اگر چه هرگز نفرت را دوست نمی دارم، نمی توانم بحق ندانم، همانطور که نفرت مردم از هیتلر و استالین را نمی توانم بحق ندانم. اما فکر می کنم این مرضیه نیست که باید پاسخ اشتباهش را بدهد، اگر چه پاسخ اشتباهش را سالها داد و بکلی برای سالها از حافظه جامعه ایران حذف شد، اما این مجاهدین خلق هستند که باید پاسخ بدهند که چرا به خودشان حق دادند که صدایی را که بخش زیبایی از وجود و تاریخ و حافظه یک ملت شده بود، چنان آلوده کنند که حتی وقتی در تنهایی می خواهی آن را گوش کنی، باز هم خودت را محکوم می کنی که چرا او در کنار اراذل و اوباش مجاهدین خلق نشسته است و دلت می سوزد که بخشی از حافظه ات به همین سادگی آلوده و قربانی شده است. شاید ما مردم، ما مردم بد، اگر او چنین اشتباهی نکرده بود، تاج گلی به سرش نمی گذاشتیم، کما اینکه وقتی بانو دلکش در انزوای تهران می پوسید هم کسی دستش را نبوسید و خاطره صدایش را کسی ارج نگذاشت و وقتی گوگوش که صدایش ثروت ملی ایرانیان بود، بیست سال در گوشه ای نشسته بود، هیچ کس شهامت نکرد، نامش را به نیکی ببرد. شاید یک بار باید از قربانیان تهوعی به نام انقلاب 57 عذرخواهی کنیم. تمام خوانندگان زنی که قربانی این انقلاب شدند، در حقیقت قربانی بلاهت نسلی هستند که با ساده لوحی شان، حافظه هنر یک کشور را مخدوش کردند. شاید ساده ترین کاری که می شود در مقابل قربانی شدن مرضیه کرد، این است که بتوانیم بخاطر همه اشتباهاتی که ما یا پدران مان یا فرزندان مان در آن سهیم بودیم، جایی در قلب مان باز کنیم تا او را در همان جایی که باید حفظ کنیم، نمی گویم دفن کنیم، چون صدای او هرگز دفن نشد و نمی شود.
مثل اینکه این ترانه همه سالهای آخرش بود که " یه روزی رفتم که رفتم رو برات خونده بودم/ اون زمونم به خدا تو کار دل مونده بودم" و می شود " یه دل اینجا یه دل اونجا" ی او را گوش کرد و با او خداحافظی کرد و خواند که " دل تا بی تاب نشده/ اشکها سیلاب نشده/ خداحافظ ، خداحافظ" و می شود به بد آوردنش فکر کنی و بخوانی که " وقتی دل بد می آره/ گریه حاصل نداره/ خداحافظ، خداحافظ"....
ابراهیم نبوی، بروکسل، بیست و دوم مهر 1389
شجریان ماند و تلاش کرد تا آنجا که می تواند نه باجی بدهد و نه خود را بفروشد. مردم با او همراهی کردند و توانست در دورانی که نمی شد تصنیف خواند، با خواندن آواز خودش را نگه دارد، وقتی می شد در ایران کنسرت بدهد روی صحنه رفت و وقتی نمی شد، آلبوم هایش را در ایران منتشر کرد و کنسرت هایش را بیرون ایران اجرا کرد. اما فرض کنیم که او زن بود و مثل همه زنان بزرگ موسیقی ایران، مثل گوگوش و مرضیه و پوران و سیما بینا و هنگامه اخوان و الهه و پری زنگنه و همه و همه زنانی که سالها ترانه خوان این سرزمین بودند، نمی توانست بخواند. چه باید می کرد؟ باید مثل گوگوش بیست سال با عینک دودی و بدون اینکه هیچ کس او را ببیند و متهم شود که علیه انقلاب کاری می کند، از زندگی محروم شود؟ یا مثل دلکش تا آخرین روزهای عمر و پیش از کنسرت اش در پیرانه سری در کانادا، در خانه حبس شود و در فقر و فلاکت زندگی کند؟ یا مثل خیلی از آنها که رفتند و در زندگی هنری لس آنجلس دچار بی مخاطبی شدند و دائم مجبور شدند همان ترانه های بیست سالگی شان را تکرار کنند و دائم چنان خود را بیارایند که شبیه همان تصویری بشوند که در بیست و چند سالگی در ذهن مردم بود. داریوش و ابی و شهرام باید خودشان را با همان ریش و سبیل مدل 1350 حفظ می کردند و شهره و لیلا فروهر باید همانطور لباس می پوشید که در پنجاه سالگی هم انگار هنوز بیست ساله اند. البته که می شود آنها را دست انداخت، ولی واقعا خواننده موسیقی پاپ که بسیاری از مردم ده سالگی به او عشق می ورزند و همیشه عده ای هوادارش می مانند، چطور باید پیش بینی می کرد که یک مشت دیوانه بیایند و بگویند که صدای زن حرام است و نمایش نی و سنتور و تار اشکال شرعی دارد و موسیقی پاپ صدای استکبار است؟ اصلا بنا نبود که خواننده موسیقی پاپ، چیزی غیر از موسیقی سطحی و در دسترس و عامه پسند را بخواند. اگر انتظار داشتیم که در فضیلت هستی شناسی بخواند که دیگر خواننده پاپ نبود، می شد فیلسوف. یک باره همه موسیقی ایرانی اعم از سنتی و پاپ و محلی و ملی و همه و همه نابود شد و رفت به زباله دانی تاریخ. هیچ وقت هیچ کس نمی تواند توضیح بدهد که چرا اگر آقای گلریز همان ترانه آقای گلپایگانی برادرش را بخواند، بدون اشکال است؟ اگر موسیقی ایراد دارد، که هر دو موسیقی یکی است. اگر شعر ایراد دارد که این یکی همان شعر را می خواند، اگر صدا هم قرار است ایراد داشته باشد صدای گلپایگانی که بهتر از گلریز بود. ممکن است کسی بگوید که چرا این خواننده در زمان گذشته در تلویزیون ظاهر شد؟ مشکل این است که همه خوانندگانی که در آن تلویزیون ظاهر نشدند هم ممنوع شدند. و مشکل این است که تازه یک حکومت و یک ایدئولوژی بعد از بیست سال به این نتیجه رسید که محمد نوری قابل پخش است و فرهاد بدون تصویر قابل پخش است، و ترانه فرهاد که درباره حضرت محمد است قابل پخش است و آن یکی ترانه اش قابل پخش نیست. واقعا انقلاب به هر شکل آن موجود عنیف و احمقانه ای است. یک مشت آدم می شوند قربانی و هیچ کس هم تا ابد پاسخ نمی دهد که چرا موسیقی در ایران حرام است و سینما در افغانستان حرام است و سمبولیسم در شوروی به عنوان یک توطئه امپریالیستی شناخته می شود.
دو، این هنرمند بیچاره هر کاری هم بکند زیر دست و پا له می شود. شاید روشن ترین نمونه این قربانی شدن را در سیاوش کسرائی می شود دید، شاعری که هیچ تردیدی در این نیست که برخی از زیباترین ترانه ها و شعرهای موسیقی ایرانی را سروده است، شعر " محمد" او را فرهاد با تم مذهبی خواند، شعر " به من گفتی که دل دریا کن ای دوست" او را با حال و هوایی عاشقانه و انسانی، شجریان خواند، شعر " همراه شو عزیز" او را هم برای انقلاب خواندند و هم برای جنگ خواندند و هم برای اصلاحات خواندند و هم برای جنبش سبز، آخر کار هم انقلابیون طردش کردند و هم راست ها و هم چپ ها کنارش گذاشتند و هیچ کس هم نمی دانست که پایان کارش به کجا رسید. شاید ندانید که خیلی ها متهمش می کنند به این که جاسوس شوروی بود. من که تاریخ جنبش چپ را خوانده ام اصلا بعید نمی دانم که او زمانی با کا گ ب هم رابطه داشت. اما نمی توانم بفهمم چرا باید شاعری تا این حد بزرگ که در زیبایی اشعارش و عظمت کارش هیچ تردیدی ندارم، سروکارش با کا گ ب بیافتد؟ جز اینکه بخاطر اینکه آدم مهربانی بوده، و مردم را دوست داشته، چپ اخلاقی شده، بعد چپ تشکیلاتی شده و بعد شوخی شوخی چشمش را باز کرده و دیده وسط سرمای مسکو است. یا باید می رفت اوین، یا سیبری یا کا گ ب، برای چه؟ مگر او سیاستمدار بود؟ مگر او جز یک شاعر و ترانه سرا بود؟ حتما بسیاری از چپ ها و سیاستمداران مخالفش او را نمی بخشند، طبیعتا با متر سیاست نصف مردم باید اعدام شوند، ولی ما چگونه می توانیم گور آدمی را لگدمال کنیم، آدمی که خودمان قربانی اش کردیم و بعد ترانه اش را زیر لب بخوانیم و یادمان برود که این ترانه زیبا از روح همان قربانی بیرون آمده است؟
سه، فریدون فرخ زاد یکی دیگر از قربانیان سیاست در ایران است. او جزو معدود آدمهای باسواد و اهل فرهنگ موسیقی گذشته ایران بود. آدمی بود که بشدت از ابتذال و بلاهت بدش می آمد، فرهنگ جدید را می فهمید، شعر می شناخت، حتی سیاست را هم خوب می شناخت و به همین دلیل قربانی شد، چون به سیاست نزدیک شده بود. شاید اگر او هم مثل خیلی از خوانندگان موسیقی پاپ ترانه هایش درباره " چشم دختران وطن" یا آهوی دشت زنگاری" یا " رنگ چشمات عسل" یا " خال قزی" یا " السون و ولسون" بود، اصلا قربانی نمی شد. غیر از این است که چنان کشورش را دوست داشت که خطر ارتباط با آدمهایی را پذیرفته بود که جانش را گرفتند، چون دوست داشت بتواند به ایران بازگردد. ممکن است امروز خیلی از ماها در سوگ او گریه کنیم یا رگ گردن مان را کلفت کنیم که عجب آدم بزرگ و مبارزی بود، ولی یادمان نرود که اتفاقا او از زمانی از حافظه موسیقی ما حذف شد که به سیاست نزدیک شد. فکر کرده بود می تواند کاری بکند و با صدایش تاثیری بر جامعه لگد خورده و نابود شده آن روز ایران بگذارد، شوخی شوخی جانش را از دست داد. مگر خیلی از ترانه سرایان خوانندگان لس آنجلسی، کارکنان رسمی صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیستند؟ و مگر دهها خواننده ترانه های لس آنجلسی، حتی فلان بازیگری که آخوندها را مسخره می کرد، به ایران نرفت و بسلامت برنگشت، فقط به این خاطر که با سیاست چنان هماغوش نشده بود که قربانی شود.
چهار، هنرمند در مملکت ما آواره است، تا می آید به هنر ناب بچسبد، یک دفعه ماموران ساواک سر می رسند و به او می گویند حتما باید برود جلوی دوربین تلویزیون شاهنشاهی. بعد که انقلاب می شود از او می خواهند چون جلوی دوربین کثیف شاه رفته بود، از مردم دفاع کند، دو سال بعد به اتهام دفاع از مردم زندانی اش می کنند و بعد از پنج سال رهایش می کنند و می گویند برو و بچسب به هنر ناب و دیگر به زندان برنگرد. تا می خواهد مشغول هنر ناب بشود، یک مشت اصلاح طلب پیدا می شوند و از او می خواهند در جنبش اصلاحات شرکت کند، بدبخت بیچاره در جنبش شرکت می کند و از همان روز اول وزارت اطلاعات ولش نمی کند. همین وزارت اطلاعات اگر دست به سیاستمدار اصلاح طلب بزند، صدای مردم گوش فلک را کر می کند، ولی آدمی که یک بار نفس اش را بریده اند، تا ابد وحشت از نفس کشیدن دارد. همین می شود که نصف حامیان هنرمند دولت احمدی نژاد می شوند کسانی که بیست سال قبل به عنوان مجاهد و چپ و فدایی و توده ای و راه کارگری در سن هجده سالگی زندانی بودند. حالا اگر طرف روی احمدی نژاد را ببوسد، مثل علیرضا افتخاری قربانی می شود و مردم او را لعنت می کنند، احمدی نژاد هم می رود نیویورک و بیروت و اصلا یادش می رود که این علیرضا افتخاری بدبخت یا حسین درخشان بیچاره یا مسعود فراستی زندان کشیده، یا شریفی نیای تا پای اعدام رفته، اصلا کجاست و چه می کند؟ اگر هم دل شیر داشته باشد و مثل باران کوثری و اصغر فرهادی از حق مردم دفاع کند، شغلش به خطر می افتد. اگر مثل گلشیفته فراهانی که پدرش عمری مصیبت و رنج کشید، برود فرنگ تا سالها باید از کشورش محروم شود و اگر مثل حبیب برگردد ایران، افکار عمومی محوش می کند. شاید فکر کنید که مشکلاتی چنین بخاطر هنرمندان است، ولی واقعا چنین نیست. مشکل اصلی یا بخاطر سوء استفاده سیاستمداران از هنرمند است، یا بخاطر قضاوت افکار عمومی در ایران است که وقتی هنرمندی اشتباه کند، تا ابد بخشیده نمی شود.
پنج، امروز مرضیه در پاریس درگذشت. وقتی در سال 1350 در کنسرت بزرگ ایران ناسیونال شرکت کرده بود، گفته بود که " من پنجاه سالم است، اما هنوز احساس جوانی می کنم." و ترانه بهارم دخترم را خوانده بود. شاید در میان همه خوانندگان زن موسیقی ملی ایران، او به دلیل جنس صدا و تسلطش به آواز و تصنیف، خواننده ای منحصر بفرد بود. هم بخاطر برخی اجراهای مشترکش، هم بخاطر اشعار ترانه هایش و هم بخاطر شخصیتی که با صدایش ساخته شد. او مثل گوگوش که بخش وسیعی از حافظه موسیقی پاپ یکی دو نسل را به خود اختصاص داد، موجودی منحصر بفرد بود. حتی وقتی در سال 1357 به دلیل انقلابی که بسیاری و از جمله مجاهدین خلق مسوولش بودند و در نتیجه تلاش نسل انقلابیون که میلیونها تن بودند، مرضیه نیز مانند همه زنان موسیقی ایران ممنوع و بکلی محو شد. صدایش ماند اما خودش رابطه اش را با مخاطب از دست داد. شاید اگر اشتباه نکرده بود، مرگش باعث می شد تا تمام مردم ایران در عزایش بگریند، ولی او نیز قربانی سیاست شد. او وارد بازی ای شد که هیچ اطلاعی از آن نداشت، به همین سادگی آمد و کنار ناکسانی نشست که نفرت ملتی را برانگیخته بودند. من نفرت مردم از مجاهدین خلق را اگر چه هرگز نفرت را دوست نمی دارم، نمی توانم بحق ندانم، همانطور که نفرت مردم از هیتلر و استالین را نمی توانم بحق ندانم. اما فکر می کنم این مرضیه نیست که باید پاسخ اشتباهش را بدهد، اگر چه پاسخ اشتباهش را سالها داد و بکلی برای سالها از حافظه جامعه ایران حذف شد، اما این مجاهدین خلق هستند که باید پاسخ بدهند که چرا به خودشان حق دادند که صدایی را که بخش زیبایی از وجود و تاریخ و حافظه یک ملت شده بود، چنان آلوده کنند که حتی وقتی در تنهایی می خواهی آن را گوش کنی، باز هم خودت را محکوم می کنی که چرا او در کنار اراذل و اوباش مجاهدین خلق نشسته است و دلت می سوزد که بخشی از حافظه ات به همین سادگی آلوده و قربانی شده است. شاید ما مردم، ما مردم بد، اگر او چنین اشتباهی نکرده بود، تاج گلی به سرش نمی گذاشتیم، کما اینکه وقتی بانو دلکش در انزوای تهران می پوسید هم کسی دستش را نبوسید و خاطره صدایش را کسی ارج نگذاشت و وقتی گوگوش که صدایش ثروت ملی ایرانیان بود، بیست سال در گوشه ای نشسته بود، هیچ کس شهامت نکرد، نامش را به نیکی ببرد. شاید یک بار باید از قربانیان تهوعی به نام انقلاب 57 عذرخواهی کنیم. تمام خوانندگان زنی که قربانی این انقلاب شدند، در حقیقت قربانی بلاهت نسلی هستند که با ساده لوحی شان، حافظه هنر یک کشور را مخدوش کردند. شاید ساده ترین کاری که می شود در مقابل قربانی شدن مرضیه کرد، این است که بتوانیم بخاطر همه اشتباهاتی که ما یا پدران مان یا فرزندان مان در آن سهیم بودیم، جایی در قلب مان باز کنیم تا او را در همان جایی که باید حفظ کنیم، نمی گویم دفن کنیم، چون صدای او هرگز دفن نشد و نمی شود.
مثل اینکه این ترانه همه سالهای آخرش بود که " یه روزی رفتم که رفتم رو برات خونده بودم/ اون زمونم به خدا تو کار دل مونده بودم" و می شود " یه دل اینجا یه دل اونجا" ی او را گوش کرد و با او خداحافظی کرد و خواند که " دل تا بی تاب نشده/ اشکها سیلاب نشده/ خداحافظ ، خداحافظ" و می شود به بد آوردنش فکر کنی و بخوانی که " وقتی دل بد می آره/ گریه حاصل نداره/ خداحافظ، خداحافظ"....
ابراهیم نبوی، بروکسل، بیست و دوم مهر 1389
No comments:
Post a Comment